رسانه ها
Medea
تله ویزیون
Television
سینما
Cinema
تیاتر
Theare
شناسنامه
Aboqat Me
میزبان
Home
پشتِ اَبر
Behind The Cloud
نوشته ها
Writings
نشان ها
Awards
پُوسترها
Posters
داوری
Jury
  آموختن و آموزش
Learning & Teaching

شناسنامه، بخش2

About me, Part2

 

 

 

 

 

 

 

Hormoz Hedayat

هرمزهدایت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

1356- 1358

     سرِ پرشور، کار دستم داد. به سرزمین‌اَم بازگشتم. در روزگاری که گویی هر روزش سالی بود و پر از رویداد هایِ پِی‌درپِی. با این‌روی، اینک که به‌گذشته بازمی‌نگرم، به‌خوابی می‌ماند که در پندار، از آن پَریده‌ای و در کردار، رهایت نمی‌کند. گستره‌ی داستان را دیرتر و شاید برای چاپ واگذارم. در اینجا به همین بسنده  می‌کنم که هنگامه‌یِ پروازِ نگارنده بود تا بُلندایِ پیروزی و شکوفاییِ گسترده در کار. روزگارِ دگرگونی بود و هنرمندانِ (اداره‌تآتر) نیز از این تبِ مردمی دور نماندند. گرد هم آمدند و انجمی از بین خویش برگزیدند. تا چاره‌یِ کار کنند. و خودگردان شوند. نگارنده نیز از شمار برگزیده شدگان انجمن شد. و درپی، جمشیدمشایخی هم که در بالای ریزِ برگزیده‌گان بود، باپشتیبانیِ انجمن و از سویِ سرکردگانِ نوپای (وزارتخانه) به سرپرستیِ (اداره تآتر) گمارده شد. دیرتر او و دیگر همکاران از من خواستند تا با آماده سازی یک کار، روزگارِ نوینِ نمایش را در کانون نمایش (اداره تآتر) نمایندگی کنم. نمایشنامه‌ی  "کاوه" نوشته‌ی به آذین را دست گرفتم و یک ماهی به همراه نامیانِ بازیگری آن‌روزگار که جمشید مشایخی هم از آن شمار بود، کارکردم تا اینکه پیام آمد که (صلاح) نیست نمایشنامه‌یِ نامبرده (اجرا) شود. آری هنوز تبِ (انقلاب) نخوابیده بود که سر و کله‌یِ (تازه مُمَیِزان) پیدا شد. جمشید مشایخی از من خواست که نمایش زودرَسی را آماده سازم و تا تنور سرد نشده، نخستین نمایش روزگارِ نوین را از سویِ (اداره‌یِ تیاتر) در تالارِ رودکی که تا آن هنگام ویژه‌یِ باله و اپرا بود، بر سکوی نمایش ببریم.  چاره‌یِ کار را در نمایش دو باره‌یِ سربازهایِ (آرنولد وسکر) یافتیم که پیش از (انقلاب) آنرا، با گذر از سخت گیری‌هایِ زمان خود، در آمفی تیاتر هنرهای زیبا بر سکویِ نمایش برده بودم. با این روی‌کرد که این بار با بهره بردن از کار آمدی‌هایِ تالار رودکی و پیوستن بازیگرانِ برجسته‌یِ آن‌زمانِ (اداره تاتر) به گروه پویا آنرا کار کردم. شوربختانه در روزهای پایانی آماده شدن نمایش، یار دیرین" گروه پویا " و یاور همیشگی‌ام "محسن نعمانفر"را از دست دادیم. رخداد شومی که هرگز فراموشش نمی‌کنم. یادش پیوسته گرامی باد. به‌هرروی "سربازها"در تالار رودکی سرآغازِ نمایش‌هایِ گوناگونی در این تالار شد. برای نگارنده و همچنین کسانِ بیشماری از خانواده‌یِ فرهنگ و هنر، رویداد ارزشمندی بود. چنانچه بازتاب گسترده و پرآوازه‌یِ آن گواه این گفته است. با پایان نمایش سربازها، نگارنده بار دیگر برای پیوستن به دانشگاه کاردیف، و این بار با گواهینامه‌ای که از سویِ  جمشید مشایخی نوشته شد، به بریتانیا باز گشتم.

 

کاردیف  Cardiff

     آنچه پس از رهسپاریِ دوباره به‌سوی کاردیف در پیوند با کارنامه‌ام رخ داد، در بخشِ کاردیف و روزگارِ (تیاترِ شرمن Sherman Theatre) خواهد آمد. به‌هرروی، تنش‌هایِ آنزمان در میهن و پیام‌هایِ پی‌درپیِ دوستان و همکاران که چنانچه زود بازنگردم ماهیانه‌یِ دریافتی‌ام (قطع) خواهد شد و چِه و چِه، بر آن شدم تا شتاب زده به ایران باز گردم. و چندی نگذشت که جنگِ با عراق آغاز شد و دیگر نه راهی برایِ بازگشت به کاردیف و نه انگیزه‌ای برایِ اینکار مانده بود. گویی سرنوشت  نگارنده آن‌گونه نوشته شده بود که پیش آمد.

 

 

سال 1359

     پس از بازگشتِ دوباره به میهن، هنوز بازارِ نمایش بدنبود، هرچند در (اداره تاتر) کارها به بدبختی و بی سامانی پیش می‌رفت، ما توانستیم با همکاری و پشتیبانی تاتر شهر که تا آنزمان همچنان در دست تلویزیون بود، نمایش بزرگ و پرکارِ (آنزمان فرا خواهد رسید) نوشته‌یِ (رومن رولان) برگردانِ (بدرالدین مدنی) را به کارگردانی نگارنده برسکویِ نمایشِ تاتر شهر ببریم. آن هنگام هنوز تاتر شهر بود و تنها تالاراَش. افزون بر آن تنها زگیل رویانده بر پیکرش، چهارسو بود که برای کارهای آزمایشی برپا کرده بودند. در سرزمین هردمبیل که، هر کس بکار می‌شود، در دمی که روزگار به کام‌اَش است، هرچه دل‌اَش ویار کند، همان به‌کار کند. می گویید چنین نیست؟! بنگرید به تاتر شهرِ امروز که چه به روزش آمده است هرکس به‌زمان خویش سوراخی در آن یافته و به خیالش دیگران کور و وی کانون و مغز گیتی بوده است و پی آمد، افزودن زگیل های دیگری بر پیکرِ بدونِ پدافند این بنایِ بی کس، به نام نمایش‌سرایی دیگر. و سرانجام، خواسته‌اند تا زیراَبرویش را بر دارند، که زده اند و چشمش را هم کور کرده اند. مپندارید که نگارنده با گسترش تالارهای نمایش سرِ ناسازگاری دارد. پیدا است هرگز این چنین نیست و هر مغز اندک کارایی می‌داند گسترش سالن‌هایِ نمایشی از پسندیده ترین کارهایی است که برای گسترش و پیشرفت نمایش بدان نیازمندیم و هم او می‌داند که راهش این نیست. شاید همین دل سوختن های بیجا و زبان درازی های نا بجاست که کار دست آدم می‌دهد، و نگارنده را به‌دریافتِ نامه‌هایی که نمونه‌اَش در زیر آمده است، سر افراز می کند. این نامه دست آوردِ بلبشویِ روزگارِ شَلَم شوربا است. آغازِ چشیدنِ آشی که برای ما پختند و با چاشنی گند مزه، پاتیل پاتیل بما خوراندند. و آن بر ما رفت که داستانش تراژدی سترگ و بلندی است و در جای خود بازگو خواهد شد. به‌هرروی، این نامه آنگونه که بر تارکش می‌بینید درسال 1362 برنگارنده رو نمایی  شد، و پایانِ کار هم نیست و داستانش سر دراز دارد.

 

 

سال 1362

     آنگونه که در پانویس (ابلاغ) پهلویی آمده است. نگارنده میتوانسته است تا درخواست (تجدیدنظر) بدهد. و چنین نیزکرد که در پاسخ نامه ی زیرین را دریافت داشت

 

 

سال 1362 

          همان‌گونه که در نامه‌یِ بالایی می‌بینید، (هیأت تجدید نظرِ بازسازیِ نیرویِ انسانیِ وزارتِ ارشادِ اسلامی) از من خواسته است تا، هشت و نیم روز 62/9/6 در دبیرخانه‌ی آنان در اِشکوبِ دویمِ دستورخانه باشم تا به درخواستِ بازنگری پرونده‌اَم رسیدگی کنند. چشم‌تان روز بد نبیند،که چه بازنگری! پیش از آبدارچی آنجا بودم و بازنگرها، نیم روز هم نیامدند. اتاق این (انکر و منکر) ها پیشِ چشم ساده بود، هرجند برای من دوزخ را می‌مانست. چرا ؟ پیدا است. هشت و نیمِ پگاه کجا و سه و نیم پس ازنیم روزکجا ؟! این همه چشم به در داشتن، آن هم برای چنان (شبِ اول گوری!). هر از گاه از ما بهترانی تو می آمدند و یا بیرون می رفتند. یک بار یکی شان سرش را تا نزدیکی های پایین تنه‌اَش تو کشید و به آن یکی گفت فلانی گوش به زنگ باش شاید بخواهیم تا اِوین برویم! دیرترها، شنیدم که او (مامور تحقیقات محلی) برای پرونده‌یِ من بوده است. که این کار را هم نکرده بود. نمی دانم چرا؟ شاید تنبلی، شاید نخواسته بود و یا شرم کرده بود! شاید هم نیازی به اینکار نبوده است. چون (هیأت تجدید نظر) بیش از اندازه‌یِ نیاز، پاپوش‌هایِ دوخته شده از سویِ دوست و دشمن را پیش روی‌ِشان داشتند. به سادگی چنان زیر آبی زدند که چکه‌ای هم ته پیاله نماند، و دست آوردشان نامه‌یِ زیرین است. کسی که سرش را تو کشید و مژده‌ی اوین را در سرم خالی کرد، دیرترها دیدم‌اَش که سیاهی لشگر شده بود و مرا هم که می‌دید، در آغاز به دشواری و سپس به سادگی کرنشی می‌کرد تا این نزدیکی‌ها که کاراَش کمی گرفت و نقش اندکی چشمگیر هم بازی کرد، و مزدش را هم نه برای گماشتگی و ( آدم) فروشی، که به دنبال پی گیری خودش گرفت. چه می شود گفت که خوی زیر آب زنی، نان به نرخ روز خوری، و پیشرفت به شیوه‌یِ الاکلنگی، از دیگر آسیب هایِ سر زمینِ هردمبیل است. ناگفته نماند که یکی از کسانِ (هیأت تجدید نظر) هم داستانی شنیدنی دارد، که به هنگامِ خود بازگو خواهد شد. برای همین است که  می‌گویند : " کوه به کوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می رسد".

 

سال 1362

     این (حکم) را کارگزینی، پیرو داوری (هیأت تجدید نظر بازسازی نیروی انسانی) نوشته است، اینک درمی‌یابم که گروهِ (نکیر و منکرِ) نامه‌یِ داوریِ خود را به‌دستِ نگارنده نداده و آنرا یکسره بکارگزینی سپرده است. از آن پس گویی دارای دو پرونده می‌شوم. یکی درپیش پرده، و همانی‌است که در بایگانی نگه‌داری می‌شود و به‌هنگامِ پیگیری‌هایِ جان‌فرسایِ خود، بارها برایِ دریافت‌اَش، پله‌هایِ اندوه‌ناک و برای من ترسناکِ زیرزمینِ  بایگانی را پایین رفتم که تنها بخشی از دستورخانه بود. (آنروزها همه جای وزارت خانه هولناک بود. دست کم برای من). اینرا هم بگویم که کارکنان کم شمارِ آن، روی خوشی نشان می‌دادند و با کارکنان بخشهایِ دیگر هم‌خون نبودند. شاید آنان هم گونه‌ای (تبعیدی) بودند به آن سردآبه. به‌هرروی برخورد آنان کمی از آن همه سرگردانی در راهروها، پله‌ها و جلویِ پشت میزنشین‌ها ایستادن را می‌کاست. دویمین پرونده، درپسِ پرده بود، که هرگز در برابرم گشوده نشد. همانی که چون موریانه سرنوشتتان را می‌جود بی‌آن‌که پدافندی در برابرش داشته باشید. اینک که دانشِ سیاسی‌ام اندکی افزون گشته است، به‌گمانم باید این یکی را پرونده‌یِ (امنیتی) خواند. 

 

     این عکس به دستِ "رکن الدین خسروی" دوست و استادِ دوست‌داشتنی و سر راستِ دنیایِ نمایش از نگارنده گرفته شده است. او پیوسته از اندیشه هایِ نوین، شاداب و سازنده برخوردار بوده و هست و آرزو می‌کنم که این ویژگی کمیاب همیشه با او باشد. به هر روی جدا از همه‌ی یاد واره هایِ نیکی که از او دارم، به این یکی به گونه‌ای گرامی می‌بالم. جایی دیگر و درخور، بیشتر به این استاد و نمایشگرِ برجسته خواهم پرداخت.

 

    ( رأیِ دیوانِ عدالت اداری) درسه برگ A1,A2,A3 و درکنارش داستان آن در سه ستون B1,B2,B3 در پِی پایین آمده است. 

 

 

A1

 

B1

سال 1363

      گامِ واپسین برایِ پیگیری، درخواستِ دادخواهی از (دیوانِ عدالتِ اداری). نگارنده‌هم دست به کار شد و دادخواستی به آن نهاد نوشت. و آنجا بود که زمانی نه چندان بلند دریچه ای از امید و روشنایی به دیدگانم که درآن روزگار، لبریز از تیرگی و تلخی شده بود، گشود. افسوس که چندان دیر نپایید و به خوابی می‌مانست گریزان. پدیده‌ای که پنداری، بودنش برای همه به‌آرزو می‌ماند. ایکاش می‌رسید روزی که چنین برخوردی با داد و دادخواهی، فراگیر می‌شد. و این خواستی درخور، و شایسته‌یِ انسانِ امروزی است. مپنداریدکه ترمز بریده ام، نه! اگر(رأی دیوان) را که در این پهلو آمده است، ریزبینانه بخوانید گفته‌ام را باور خواهیدکرد. و باید بگویم که این رویداد روا باز می‌گردد به کردارِ یک تن، کسی که بر این پرونده، رسیدگی و داوری کرد. و نام‌اَش در زیرِ (رأی) همراه جایگاه‌اَش آمده‌است، (رییس شعبه دوازده دیوان عدالت اداری). و بخوان (قاضی) پرونده‌یِ نگارنده. گویی بخت هم با من یار بود که در آن روزگارِ درهای بسته، توانستم به سادگی از هفت خوان رستم بگذرم و با داور پرونده‌ام روبرو شوم. این مرد نازنین و کمیاب و شاید نایاب که نمیدانم اینک کجا‌است و چه می‌کند. کار را به این بسنده نکرد و با خوش رویی کم‌یاب‌اَش در آن‌زمان و آن‌جایگاه، بندهایی از (قوانین حقوقی) را که برای پیگیری‌هایِ آینده‌ام، به کار می‌خورد، برای‌اَم باز خواند. به‌راستی که آن تن‌پوشِ روحانی به او برازنده بود. هرکجا باشد آفریدگار یاوراَش باد.

 

A2

 

B22
 
 

       این قاضیِ شریف، پیش از آن پرسشی هم از من کرد. پنج نام را بازگو کرد و پرسید: اینها که هستند؟ در آغاز پنداشتم که بازجویی می‌شوم و با دودلی پرسیدم داستان چیست؟ وی پاسخ داد: (چیزی نیست  تصور بفرمایید، بنده بوده‌اَم، جنابعالی هم بوده‌اید، چندتایِ دیگر هم بوده‌اند و خلاصه دسته جمعی چیزی نوشته باشیم؟! و این‌گونه مرا روشن ساخت که آن پنج تن برای آن‌که زیرآبِ کارسازی برایِ نگارنده فراهم سازند،(استشهادی) بودار، برایم نوشته بودند. و که بودند آن پنج تن؟ یکمی (رییسِ مرکز هنرهایِ نمایشیِ) آنزمان بود که این کار به‌سادگی می‌توانست از وی برآید و جایِ شگفتی‌ هم درپی نمی‌گذاشت. دویمی هم (رییسِ اداره‎‌یِ تاترِ) آن‌روزها بود که زودبه‌زود جابه‌جا می‌شدند. دیگری سرایدارِ نه چندان پاکیزه‌یِ (اداره‌یِ تاتر) بود که هماره، بویِ تریاکش در نورگیرِ راه‌پله‌ها پراکنده بود و تا روزهایِ پرتنشِ بهمن57 نشانِ دو هزار و پانصد ساله‌یِ شاهنشاهی‌اَش را بر سینه داشت و چندی پس از آن داستان درگذشت. گویی مانده بود تا این برگِ زرین (استشهاد) را انگشت بزند. و دوتن دیگر که جایِ سخن دارد. یک زن و شوهرِ هم‌کارش بودند. شوهر، پیش از آن، دریکی  از کارهایِ من بازی کرده بود. گفتنی است که در زمانِ آماده سازیِ همان نمایش، آنان نامزدی‌ِشان را آغاز کرده بودند و چنانچه دمی درنگ می‌کردم زن، شوهر را کارگردانی هم می‌کرد و گویی از همان هنگام پایش را در پاپوش من کرده بود.

 

 

A3

 

B3

 

 

     و دیرتر شوهرش را با خود در پاپوش‌سازیِ رذیلانه همراه ساخت. چندی نگذشت که به‌آن سویِ آب رفتند. شاید هم ترسیده بودند که گند کارهایِ پلیدشان درآید. آب‌ها که از آسیاب گذشت و به آن‌ها رساندند که باز گردند و از خان گسترده‌ای که به‌ویژه برایِ آدم فروشی برپا است سود ببرند، آنها باز گشتند. بماند که چه در دیار بیگانه بر آنان رفته است بر سر ناسازگاری آنها بین خویش از یک‌سو و با قوانین مدنی کشور میزبان از دیگرسو که دیرتر، دوستان ساکن در آنجا برای‌اَم بازگفتند که بازتاب‌اَش باشد برای زمان درخور. و شاید از زبان همان دوستان نازنین.

 

 

خوش خیالی!

   خشنودی ‌و خوش‌باوریِ نگارنده دیری نپایید، و تازه سریال آزار و به‌راستی شکنجه‌های روانی، یکی پس از دیگری، پیش روی‌اَم چیده شدند. داستانی‌هایی که بر پایه‌شان می‌شود   فیلم‌هایِ گیرا و دیدنی ساخت.

 

 

 

سال 1363

     خشنود از داشتنِ برگه‍‍‌‌ یِ داوری از سویِ (دیوان عدا لت اداری) که پس از (دیوان عالی کشور) بالاترین جایگاهِ داد خواهی را داشت و در آن هر دو داوری (هیأت هایِ بدوی و تجدید نظرِ بازسازیِ وزارتِ ارشادِ اسلامی) را نا کار آمد میساخت، به‌سویِ دستورخانه رفتم و برگ برنده را پیش رویشان نهادم. آنان یکه خوردند و به‌ناچار به جایگاه کاری‌ام فرستادندم. اینها نیز یکه خوردند و چه‌سود که به‌سادگی به نگارنده گفتند: پُستِ سازمانی‌ات پَر!(par). پِستی که به‌سادگی به‌من نرسیده بود و در آنزمان  جوانترین کس در(اداره ی تاتر) بودم، که پُستِ سازمانیِ کارگردانی را دریافت کرده بودم. پُست را، بالا کشیده بودند. شاید یکی از دردهای بنیادی‌ِشان همین بود. به دیگر سخن چشم دیدنِ کسانی که کاردان بودند و کرنش را نمی‌شناختند را نداشتند. به‌هرروی پیگیری انجام می‌شد و پیوسته سرم به‌سنگ می‌خورد. نمونه‌اَش نامه‌یِ پهلویی‌است که پاسخِ یک دسته از این دوندگی‌هایِ جان‌فرسا بود و با چنین پانویسی، مانندبازی (دومینو) یکباره همه‌یِ آن چه به سختی چیده شده بود را  فرو می‌ریخت. اکنون که این‌ها را باز می‌گویم از خود می‌پرسم که آیا  نیکوتر نبود تا به جایِ این همه تلاش، آن‌چه را با سختی به‌دست آورده بودم، به‌سادگی  پیش روی این زبان بسته‌ها می‌ریختم که سرمایه‌یِ دیگران را مرده ریگِ پدریِ خویش می‌پندارند، و یک‌سره روی برمی‌گرداندم و بی‌نگاهی به‌پشت، پِیِ رهاییِ خویش می‌رفتم. شاید اکنون  بشود این گونه پنداشت! که میشود. روزگار جوانی چه؟ مبارزه و شور جوانی را چگونه می‌شد پاسخ داد؟ آری هر زمان ویژگی های خود را دارد.

 

 

سال 1364

     سراَنجام برآن شدند، تا با نوشتن(حکمی)، نگارنده در (اختیار) کارگزینی گذارده شود، و ماهیانه‌یِ پایه، که کمترین باشد را دریافت کند و سرگردان بچرخد. این زمانی بود که کارگردانان پیشین بازنشسته، و یا رفته بودند، و بی رو دربایستی سرمایه‌ی ناچیزی نبودم که به‌دست بدخواهان و بی‌مایگان بسوزم. هرچند از دیگر سو، بیکار ننشستم و به‌یاری دوستانِ همکار و بکارگیری توانایی‌هایِ خویش، در زمینه‌یِ نمایش تلویزیونی برای کودک و نوجوان، کارگردانی کردم، نوشتم، بازی کردم. و درپی، بگونه‌هایِ دیگر نمایشی در تله‌ویزیون و سینما هم کشیده شدم. بماندکه آبِ رفته به جوی بازنگشت و من به جایگاه راستین خویش برنگشتم! آسیبی که به کارنامه‌یِ نگارنده از سویِ بدخواهان بزدل روا شد و هنوز هم با من است. همچنان که از پای نیفتادن و سرخم نکردن نیز. این را  برای آنانی بازمی‌گویم که کارهایِ امروز ما را می بینند و بی دانستنی ازپیشینه‌یِ پربارِ و توان و جایگاه راستینِ ما، داوری‌مان می‌کنند.

  

 

 

 

سال1365

 

     در واپسین بازی، راهی برای آن که سرم را زیر آب کنند، یافتند. شاید هم پیگیری‌هایِ خودم بود که گریبانم را گرفت. هرچه بود، پیرو (حکم بعدی) که درپهلو می بینید، نگارنده را در جایگاه کارشناس هنرهای نمایشی (اداره کل ارشاد اسلامی استان سمنان) گماشتند. شاید بپرسید: این چه بدی داشت؟ من هم با همه‌ی کین جویی هایی که ازسوی آنان و در پس کنش های‌ِشان می‌دیدم، با گمانِ نیک و اگر چه راه دیگری هم دست‌ِکم در آن‌زمان نداشتم پذیرفتم، پیدا است  نه به دلخواه، که خانواده‌ام در پایتخت بودند، و نشانی هم از نیک‌خواهی از سویِ (مرکز) برای کار در سمنان نمی‌دیدم، به‌هرروی راهیِ آنجا شدم. در آنجا بود که دریافتم، نگرانی هایم بیهوده نبوده است. چرا که (تبعید اعلام نشده) پیش رویم بود. در آغاز شوری برای کار و آموزش از خود نشان دادم و در برابر، ازسوی آنان سردی میدیدم. بچه‌هایِ نمایشی آنجا خوب و خوش اندیشه و همراه بودند و در برابر (مدیران) دست‌ِکم ازنگاه من، بیگانه با کارشان بودند. گویی جملگی به آنجا، پرتاب شده بودند. نمی خواهم خدای ناکرده بدگویی کنم، نه، چرا که خوب و خوشرو و مهربان هم می‌نمودند. گره کار در اینجا بود که من می‌خواستم کارکنم. و آنان گویی چنین نمی‌خواستند. شاید هم مرا درنمی یافتند. (مدیرکل) آنجا بسیار خونسرد می‌نمود، دیرتر که به تهران بازگشتم، شنیدم که پرونده‌ی (اختلاس) داشته و چکیده بگویم (مسأله) دار بوده است. (معاون) هم که گویی بومی بود و به گفته‌یِ دیگران (ساواکی) و درست یا نادرست هیچ کدام، خوشنام نمی‌نمودند. (اینها شنیده های من بود از سویِ کارکنان آنجا) به‌هرروی آن‌ها کارِ خودشان را داشتند. پرسش اینجا است که چرا من سرِ جای خود نبودم؟ بماند، سومین کسی که نگاهم را به سویِ خود می‌کشید، مردی بود با ریشی انبوه و رخساری ویژه که می‌گفتند پیش‌تر، تن‌پوشِ(روحانی) داشته است و من درنیافتم چرا آنرا به تن نمی‌کرد، هرچند با همان تن‌پوشی که داشت باز هم (روحانی) می‌نمود. او هم خوشرو و خوش رفتار بود. من تا پایان درنیافتم که کارش در آنجا چه بود. برخوردش با من خوب بود و مرا your Excellency می خواند. این جوری می‌خواست مرا گرامی پدارد. و بنماید که تو از شمارِ اینان نیستی. یکی دو بار هم سفارش کرد که ریش بگذارم.

 

     پس از بیرون آمدن از "ادارهیتاتر"، با میانجیگریِ دوستان، نخست کار با گروه کودک و نوجوان شبکه دو و درپی، شبکه یک را آغاز کردم که داستانش در جای خود آمده است. ایماژ بالا درپیوند با یکی از این کارها به نام"زنگ بیداری" در سال1367 است.

 

 

 

 

باز هم سال 1365

     روزهای سرگردانی و بیتابی می‌گذشت بی‌آنکه بشود کاری کرد. دل‌خوشیِ من تنها رسیدنِ پایان هفته‌ها بود، که به‌سویِ تهران بشتابم. تا اینکه یک روز، نامه‌ای بدستم دادند که مرا فرا می‌خواند تا به پادگانِ سمنان بروم و در آنجا آموزشِ (نظامی)ببینم و آماده‌یِ رفتن به‌میدانِ جنگ شوم. دیرتر و در (مرکزِ هنرهای نمایشی) به من گفتند برنامه هایی برایت چیده بودند. ازقشوی اسبانِ پادگان گرفته تا فرستادن به (خط مقدم جبهه) و سرانجام سپردنت دم تیر و رهایی از بودنت پیش روی‌ِشان. چه هیزمِ تری به‌آنان فروخته بودم، کَس نمی‌دانست، مگر همانی‌که این برنامه‌ها را به‌من می‌گفت و من  باور می‌کردم، چون نامبرده، نشان می‌داد که می‌خواهد به من یاری کند و همین کار را هم می‌کرد. چون آن هنگام بارها او را دیدم که برای باز کردن گره کارم، نامه‌هایی می‌نوشت و پیگیری می‌کرد که بجایی هم نرسید. اینها همه بازمی‌گردد به دیرترها، زمانی‌که از دریافتِ (حکم اخراج) و این‌بار به‌نام (غیبتِ غیرموجه بیش از دو ماه) زمانی گذشته بود. بازگردم به هنگامی‌که نامه‌یِ آموزش پادگانی را دریافت کردم. (تلفنی) با خانواده گفت و گو کردم و خویشِ نزدیکی گفت: رها کن بیا پیشِ خانواده، همین‌جا با ما کار کن، زندگیت خواهد گذشت. و من چنین کردم. بماند که گویی راه‌هایِ گریز دیگری هم بود و نگارنده بی‌راهنما. خوب ما سال‌ها کارِ هنری کرده بودیم و به‌آن پیچ و خم‌های رندانه‌یِ (اداری) نا آشنا. برایِ نمونه نگارنده سربازی را گذرانده بود و نیازی به آموزش (نظامی) نداشت و بسیاری چیزهای دیگر. بر میگردم به پیش از رفتن به سمنان که گویی می‌شد در تهران ماند و هر روز در همان کارگزینی خویش را نشان داد. این‌را دیرتر به من گفتند. در آنروزگار، (وکیل) و (قیم) را تنها در جهانِ نمایش می‌شناختیم. به‌هرروی همان‌گونه که پیش از این گفته‌ام، شاید بهتراین بود که از همان نخست، بندِ ناف خود را از کارِ (دولتی) جدا می‌ساختم، چیزی که آن را دیرتر دریافتم .

 

07/04/65

     به یاد آنروزها که می‌افتم دلم می‌گیرد. نامه‌ی پهلویی همانی‌است که پیشتر گفتم. یکی از بیشمار آزارهایی که برنگارنده  روا داشتند. تا مگر این‌گونه با یک تیر، دو نشان بزنند. هم دستور بالا دستی هاشان را پاسخ بدهند. هم چندتن را اینگونه از سر باز کنند. ایماژی که این زیر آمده است گواهی می‌دهد که نگارنده آموزش سربازی را پیش تر دیده است و در پرونده ی (پرسنلی) پیدا است.

 

     اردوی ورزیدگی‌هایِ رزمی که بخشی از زمانِ آموزشِ سربازی در سپاه‌ِدانش بود. (سال1344). هرچند این یک (عکس یادگاری) است و نگارنده آنرا با دوربین لوبیتلی که داشت و با بهره از شاتر اتوماتیک برداشته است. برایِ همین نگارنده در پیش زمینه و در کنار سایه‌یِ دوربین و سپایه‌اَش دیده می شود. 

 .

     همان‌گونه که می‌بینید، در پاسخ  به ‌درخواست(مرخصی‌استحقاقیِ) نگارنده، نامه‌یِ پهلویی را تلگرافی و (تهدیدآمیز) به‌نشانی (اداره‌یِ برنامه‌هایِ نمایش)، برای نگارنده می‌فرستند. پیداست‌که دست در دستِ دستورخانه‌یِ ارشادِ تهران، از پیش همه‌چیز را در راستایِ سرگردانیِ و به‌گونه‌ای بابود سازیِ نگارنده، برنامه ریزی کرده اند.

 

هرمز هدایت   Hormoz Hedayat

تالارِ مدرسهیِ عالیِ شمیران

 

     با این نامه مرا از (اتهامِ) خویش آگاه می‌سازند و می‌خواهند تا ده روز (دفاعیه‌ام) را (تسلیم)شان کنم. پیدا است که کارهای‌ِشان شتاب‌زده و (تهدید) آمیز است، چون (نیتِ)شان آشکار! (اما) چرا (محرمانه) و چرا (اتهام) و (دفاعیه) و این‌گونه واژه ها؟ شاید اگر در آنروزگار این پرسش‌ها را از خود یا دیگرانی آگاه از شگردها می‌کردم (اوضاع) گونه‌ای دیگر پیش‌می‌رفت. هرچند بازگشت به «اگر»هایی  چون این، پرسش هایِ بی‌شمارِ دیگری را به یادمان می‌آورند .

      این ایماژ پیوندی با نامه‌یِ کناری ندارد. تصویری‌است از نمایش "دلاله" در دهه‌یِ 50، یادآور زمان پرکاری و شور و پیروزی. داستان این کجا و آن کجا!

 

     این هم رسیدِ گواهی‌نامه‌ها یا به(روایتِ وزارتِ ارشاد، دفاعیه)‌ای که نگارنده در (تاریخ) 12/7/ 65  به (دبیرخانه‌یِ هیأت بدویِ رسیدگی به تخلفات اداری تحویل) داده است .

 

 

     رسید بالا را در مرداد ماهِ  90  به این برگ می‌افزایم. (هیأت) نام برده، تازه و به جای (هیأت) باز سازی نیروی انسانی بر پا شده بود که خود جانشین (هیأت) پاک‌سازی بود. و بلاهایِ پیشین را بر سر من آورده بودند. هرچند همان‌ها بودند و تنها نام ها جابه‌جا می‌شد. به‌هرروی آن‌گونه که در رسید دیده می‌شود، بازی دوباره آغاز می‌گردد و بازهم (هیأتِ‌بدوی) است. پس باید این‌ها ازنو مرا بخوانند و (حکم) صادر کنند و (تجدید نظر) بشود و از این داستان‌ها. هرچند گویی این بار درسِ‌ِشان را  به خوبی خوانده‌اند و اگر (مراحلی) انجام می‌شود، نگارنده بی‌خبر می‌ماند. همه چیز پشتِ پرده رخ می‌دهد تا اینکه سر انجام از سویِ کارگزینی و این‌بار (حکمِ اخراج به‌دلیلِ غیبت) بیش از دو ماه (صادر) می گردد. نمی‌دانم چرا هرچه می‌گردم این (حکم) واپسین را نمی یابم. آنی که  آنرا بیابم، همین‌جا می آورم‌اَش.

 

 

از آن پس!

     مپندارید که داستان را رها کردم، نه! پیگیری برایم چون مبارزه برای (احقاقِ حق) ، (اعاده‌یِ حیثیت) یا هرچه بنامیدش، انگیزه ساز بود. به‌همین‌روی برایِ دادخواهی، پایِ سه (وزیر) و چند (معاون وزیر) و گروهی از (مدیران مرکز، و اداره‌یِ تاتر) به‌میان آمد. نخستین‌اَش آقایِ محمدخاتمی(زمانی که وزیر ارشاد بود)، که دادخواستم را به‌یاریِ دوستی که در (وزاتخانه) داشتم، به‌دست ایشان رسانیدم و همان روز زیر آن دستوری نوشت با این واژه‌ها (فوری رسیدگی شود) که آن را به یاریِ همان دوست به چشمان خود دیدم و درپی، هرچه بیشتر پیگیری کردم کمتر به جایی رسیدم. گویی پانویس نامه را در خواب دیده بودم. دومین (وزیری) که برایِ پیگیری توانستم به دفترش بروم آقای لاریجانی بود. در زمانی کوتاه،  چکیده‌یِ آن‌چه را تا آن‌گاه بر من رفته بود، رودَررو بازگو کردم. در پایان سخنِ من، ایشان در چند واژه‌ی ساده پرسید: می‌خواهید به کارتان باز گردید؟ و من پاسخ دادم: (بله) ایشان چیزی جایی پنهان از نگاه من نوشت که برایم برابر با پایان همه‌یِ سرگردانی ها می‌نمود. هرچند باز هم خوش‌پنداری بود. چون همانندِ پیش، پیگیری درپی آن دیدار، مرا به جایی نرساند. سومین (وزیر) که بدیدارش دست یافتم آقای مسجد جامعی بود. این بار دیگر می‌شد سرانجامِ کار را از همان آغاز پیش بینی کرد. با این‌روی  من  کوشش خود را کردم. هرچند هنوز هم برخی از دوستان می پندارند که خویش کارم را پی نگرفته‌ام . این دیدار ، دستِ‌کم دست آوردی داشت و آن دیوانِ ارزشمندی بود که ایشان به هنگام بدرود به من پیشکش کرد. بهار بود و چیزی از نوروز نمی گذشت. ایشان خواست تا من دل خوش بروم. گویی می‌دانست که به‌زودی از آن دستگاه می‌رود و کاری از وی در این راه ساخته نخواهد بود. همین گونه هم شد. چیزی نگذشت که نامبرده با آن میز بدرود گفت.

 

 

پس از سالِ 1362

     هم‌زمان با دریافتِ نخستین نامه‌یِ بازسازیِ نیرویِ انسانی، کار با تله‌ویزیون و سپس سینما و دیرتر آموزش و داوری و هرآنچه درتوان داشتم را دنبال کردم. پس از آن درتکاپویِ گرفتنِ پروانه‌هایِ گوناگونِ کاری، نخست پروانه‌یِ (کانون آگهی و تبلیغات) را گرفتم، سپس(موسسه‌ی فرهنگی،‌هنری) و درپی،(آموزشگاهِ بازیگری) و سرانجام(موسسه چند منظوره)، که گویی همه‌یِ کارهای برشمرده و افزون برآن (انتشارات هنری) را در بر می‌گرفت. این ها کارِ ساده‌ای نبود و چندین برابر سرگردانی و گذر از پیچ و خم هایِ سرگیجه آور و جان فرسا را به‌همراه داشت و در پایان، بی هیچ بهره‌ای همه را به کنجی نهادم.  ره آورد آن همه تلاش، پروانه‌هایِ کاغذی است که بازتاب‌اَش، پایین پیش رویِ شما است .

 

 

 کانون آگهی!

          این نخستین پروانه‌ای است که در(وزارت ارشاد) با راهنمایی ناصر بزرگمهر که در آنزمان (پُستی) آنجا داشت گرفتم. راستش به دنبال چیز دیگری بودم پروانه‌ای برایِ راه‌اندازیِ یک کانونِ فرهنگی که دیرتر بدان‌هم رسیدم، چه‌سود که کارِ من نبود آن‌هم با شرایطی که داشتم. دیرتر درباره‌اش خواهم گفت. اگر اندکی مایه و خویِ (کاسبی) داشتم، شاید با دنبال کردن همین یکی که سود آوری و هنر را همراه هم داشت تا کنون خود را بسته بودم و این همه تلاش رنج‌آور و خسته کننده را بر دوش نمی کشیدم .

 

 

پروانه و مجید!

          پروانه‌ی پایینی را همراهِ مجید مظفری گرفتیم. چون هنوز جایی نداشتیم، (دفتری) را که دارندگانش از دوستان برادرِ مجید بودند، برای دریافتِ پروانه، نشان دادیم. پروانه را گرفتیم و کاری نکردیم. هرکس دنبال کارِ خودش رفت. چرایی‌اش را دیرتر خواهم گفت. زمانی گذشت و نگارنده پروانه‌هایِ (بعدی) را هم گرفته بود که برگه‌یِ مالیاتی برای جایی آمد که تنها یک بار و آن هم یک نوک پا به آن‌جا سر زده  بودم. و هرگز کاری از سویِ ما، در آن (دفتر) انجام نشده بود. از دیگرسو کارهایِ فرهنگی از (مالیات معاف) بودند. باور کنید برای همین رویدادی که نمی‌دانم کمدی بخوانمش یا تراژدی، انبوهی دوندگی کردم و بجایی هم نرسیدم. شاید همین شد که در پایان، پس از گرفتنِ  یک  سوم دوجین پروانه‌یِ کارِ فرهنگی  که می‌توانست در آن‌روزگارِ سخت، جایِ در آمدی هم باشد،  بنا برگفته‌یِ: آشِ نخورده و دهانِ سوخته، از(خیر) آنها یا بهتر است تا بگویم از (شَرِ) آنها گذشتم و به‌دنبال پروسه‌ای بازهم توان فرسا، توانستم خود را رها سازم و از این بندِ نافِ خورنده، و نه خوراننده جدا شوم .

 

 

 

چندگانه!

(چند منظوزه!)

 

     این هم پروانه‌ی(مؤسسه‌یِ) فرهنگی هنری که چند (منظوره!) میخواندندش. می‌گفتند در دلِ چنین کانونی میشود (فعالیت‌هایِ) گوناگونی را انجام داد. خوب با دریافت‌اَش که دستِ‌کم در آن‌زمان کار ساده‌ای هم نبود گمان میرفت که کار تمام است. اینگونه نبود. نخستین کاری که میخواستم در سایهاَش آغاز کنم، کارِ آموزش بود دریافتم که برای آن باید پروانه جداگانه گرفت. همین‌گونه برای (انتشارات) و دیگر نمیدانم چه! به‌هرروی من از پا ننشستم و پی‌گیری را رها نکردم و در گامِ واپسین پروانه برای آموزشِ بازیگری گرفتم  که پایین تر بازتاب آن آمده است. شاید پرسش پیش آید که چه‌گونه به دریافت همه‌ی آنها هم(نایل) می‌شدم. پاسخ اینکه، پیگیری جان فرسای نگارنده، و (شرایط و امکانات) و توانایی هایِ (موجود) که دست کم دربین (متقاضیان) دیگر نبود. شاید هم دیگرانی یا نبودند و یا شایستگان این کار نیازی در خود برای چنین تلاشهایی نمی‌دیدند. شایدهم بوده‌اند کسانی و من از داستان‌ِشان (بی‌خبر). اینک درمی‌یابم که انگار این‌ها دل‌خوش‌کنک‌هایی بودند که شاید پس از آن آسیبِ بزرگی که بر کارنامه‌یِ نگارنده روا داشته بودند بتواند مَرهَمَکی بر زخمِ من باشد. به‌هرروی این‌ها هیچ‌کدام در زمانیکه تو (خُودی)  نباشی پیدا است که به‌کارِ تو نیاید.

 

 

 پروانه ای که سوخت!

 

     پروانه‌ای که بازتاب‌اَش را در پهلو می‌ینید، هنگامی به‌نگارنده داده شد که پیش از آن دست‌آوردهایِ پرشمار و کامیابی را از زمانِ دانشجویی و پس از آن پشت سر گذاشته بودم.  اینجا می‌بینید که پروانه تنها برای راه اندازیِ آموزشگاه ‌است.  خوب اگر بخواهی برای خودت کار بکنی، بدون پشتیبانیِ کسی از دست‌اندرکارانِ بالا دست، با شناختی که از سر زمین مادری داریم، داستانِ دیگری پیش می‌آید که همگی کمابیش از آن با خبریم. چیزی که در همه‌یِ کارها و رشته‌ها همین‌گونه بوده و هست. به‌ویژه اگر بخواهی کاری بکنی کارستان. به هر روی در این باره هم برنامه ریزی انجام شد. هرچند کار برپا نشد. شاید اگر همراهی آن‌چنانی با من بود همه‌یِ این کارها سر‌می‌گرفت. در اینجا (اعتراف) می‌کنم که از دیگران در کارها کمک نمی‌گرفتم. برای اینکار (دلایلی) هم داشتم. زمانی دیرتر با یکی از این آموزشگاه‌ها و بهتر است بگویم دکان‌ها(البته‌برخی‌شان) همکاری کوتاهی کردم و چنان پشیمان شدم که اینک نیز یادآوری‌اَش رنج‌آور است. درباره‌ی کوتاهی کردنِ آن‌زمان در دنبال کردنِ کار برایِ برپایی آموزشگاه را بیراه نمیدانم. یادم‌آمد کارِ بنیادی دیگری هم انجام دادم که پایین‌تر در باره‌اش خواهم گفت.

 

 

 نیمی از رویا!

     نمی‌دانم چه‌گونه بخشِ تازه بنیادی که گویی برای راه اندازی و بررسی دانشکده‌های (غیردولتی) هنری برپا شده بود را پیدا کردم. به درستی گفته‌اند که «جوینده یابنده است» چون براستی درپیِ چنین جایی بودم. جایی که بنا بود در راه اندازیِ کانون‌هایِ آموزشِ کاردانی و کارشناسی با همکاریِ (وزارت علوم) یاری کنند. این نهاد وابسته به (وزارت ارشاد بود). به آنجا رفتم. برخورد خوبی داشتند. پیشنهاد چیزی شبیه مدرسه‌های هنری پیش رفته‌یِ جهانی را به ایشان دادم و آنان هم(استقبال) کردند. خواستند تا نگارنده (شرح دروس) بنویسد. در این راستا کار کردم و زمانی را نیز برای بررسی و (تدوین) آن گذاردم. آن ها هم با من (قرار داد رسمی) بستند. تا این جایِ کار و در این دیار به رویا می‌مانست. انگیزه‌ی نگارنده نیز از پیش، راه اندازیِ چنین کانونی بود. گویی آنها خواستِ‌شان تا همین جا بود و شاید هم پیرو داستان همیشگی، دیواری در برابرشان چیده بودند. به‌هرروی آنان دستمزد ناچیزِ (قرارداد) را به من پرداختند و این‌گونه گویی ما را از سر باز کردند. شاید هم تیر آن‌ها نیز جایِ دیگری به‌سنگ خورده بود.

 

 

بندِناف!

     زمینه‌یِ آغازین را، برای برپایی همه‌ی کارگاه‌هایِ پیش‌بینی شده که بازتابِ پروانه‌هایِ آن در بالا آمده است، آماده کرده بودم. شاید بپرسید پس چه شد که هیچکدام پای نگرفت؟ خواهم گفت: دو گونه سرمایه نیاز داشت. یکی همانی بود که همواره کلید دروازه‌یِ کارها است، پول! به‌ویژه اگر نخواهی و یا نتوانی درگیرِ وام های (دولتی) بشوی. دویمی خودی نبودن یا نیاز به یاری کسی از (خودی‌ها) داشتن! از دیگرسو هنوز کاری نکرده باشی، و به‌جایِ آن که به‌دست‌آوری، یک‌سَره هزینه کنی. دریافتم در پسِ این کارهایِ فرهنگی چون هر کار ساختاریِ دیگر، چه دردِسرهایِ دست و پا گیر و خرد کننده‌ای نهفته است. پیش‌پا افتاده ترین‌اَش زد و بندهایی است که خویش را در خور آن نمی‌دیدم. پس نیکوتر آن دیدم تا برایِ رهایی، بندِناف خود را از آن شکمِ بو گرفته‌یِ (بوروکراسی) جدا سازم، هرچند دشواری این بازگشت کم از سرگردانی راه رفته نداشت .  

 

 

 

 

سرانجام 1384

     در پهلو، بازتابِ گواهی نامه‌یی را می‌بینید که گویی دست‌آوردِ چند دهه تلاش فرهنگی، آموزشی و هنریِ نگارنده است. مپندارید که آسان به‌دست آمده‌است. هرچند تا امروز هیچ سودی از آن نبرده‌ام، چرا که هنگامی آن را به‌من دادند یا بهتر است تا بگویم گرفتمش، که دیگر هیچ پیوندِ کارمندی با نهادی نداشتم تا بتوانم از (مزایا)یِ آن بهره‌مند گردم. همین‌نیز اگر در سال‌هایِ پس و یا پیشِ آن بود که دریافت شد، شاید هرگز این‌هم به‌دستم نمی‌رسید.

 

Back To The Part about me 1

بازگشت به بخش  1  شناسنامه

 

1

2

 

نشان ها

پُوسترها

نوشته ها

داوری

آموزش

رسانه ها

سینما

تله ویزیون

تیاتر

شناسنا مه

میزبان

Awards

Posters

Writings

Jury

Teaching

Media

Cinema

Television

Theatre

About me

Home

 

Covered by the Cloud

پُشتِ اَبر