رسانه ها
Medea
تله ویزیون
Television
سینما
Cinema
تیاتر
Theare
شناسنامه
Aboqat Me
میزبان
Home
پشتِ اَبر
Behind The Cloud
نوشته ها
Writings
نشان ها
Awards
پُوسترها
Posters
داوری
Jury
  آموختن و آموزش
Learning & Teaching

گزارشی از :

Writings     نوشته‌ها

Hormoz Hedayat

هرمزهدایت

 

 

 

     سال‌شمارهایی‌که برپیشانیِ یادداشت‌هایِ زیرین آمده‌است برپایه‌یِ گمانه‎‌زنی‌است. برایِ همین، گاهی درازایِ دوسال را آورده‌ام. نگارنده برآن‌است تاباگذشتِ زمان وبایافتنِ پرونده‌هایِ درپیوند. به‌درست‌کردنِ آن‌هابپردازد. همچنین درآینده نسخه‌هایِ فیلمنامه‌ها، نمایشنامه‌ها ونوشته‌هایِ دیگری‌که اینک‌تنها گزارشِ آن‌ها آمده‌است را، درهمین‌برگ بیاورم. پیداست که چنین‌کاری زمان می‌برد ونگارنده را پیشاپیش به‌پوزش خواهی ازشمادوستان، بده‌کار می‌سازد.

 

هرمزهدایت - خردسالی     Hormoz Hedayat - Childhood

     نخستین آشناییِ من باداستان، همانی‌بود که‌مادرم درخردسالیم، درراستایِ سرگرمی وگاهی به‌جایِ لالایی به‌گوشم می‌خواند. داستانِ ترفندهایِ شیرینی که درپیرامونِ چهارپایان وماکیان وآدمیان می‌گذشت وسرشار ازپندهایِ ارزشمندبود. مادرم وفاداربه‌دیوانی‌که، داستان‌هارا ازآن برگرفته‌بود، درپایانِ هرداستان چنین‌می‌گفت:(نتیجه‌یِ این‌حکایت به‌ما  تعلیم‌می‌دهدکه ..... )  و بدین‌گونه چکیده‌یِ پندِداستان‌را برایم آشکارمی‌ساخت .

 
 

 هرمزهدایت - تاکنون     Hormoz Hedayat - Till Now  

نگاهی‌به کارنامه‌یِ یادداشت‌ها. داستان‌ها. نمایشنامه‌ها. فیلم‌نامه‌ها

Notes. Tails. Plays. Screenplays

 

 

هرمز هدایت - نخستین خواندن‌هایِ جدا ازدبستان  1335 - 1334

Hormoz Hedayat - The first Readings out of School 1955-1956

     درروزگارِخردیِ‌ما، چیزی خواندنی برایِ بچه‌ها، مگرآن‌چه آموزه‌هایِ دبستانی بود، به‌دستمان نمی‌رسید. تا این‌که نیم روزی آفتابی، نخستین هفته‌نامه ازکیهان‌بچه‌هایِ تازه ازتنوردرآمده‌راپشتِ میزِکلاس به‌دستِ‌مادادند وسه‌چهارقِرانی‌هم ازما ستاندند. و چه رنگ‌وبویی داشت آن هفته‌نامه‌ای که هنوزهم یادش درصندوق‌خانه‌یِ سر ونیک‌تر آن‌که بگویم در صندوق‌خانه‌یِ دل بجا مانده است .

 

 

  هرمز هدایت -  پوست انداختن 1337   1958   Hormoz Hedayat - Peeling off

     گردش باگروهِ‌پیش‌آهنگی به‌هنگامِ‌نوجوانی درخوزستان، دوستی‌تازه برسرِراهم قرارداد. پس‌ازبازگشت  به‌خانه، کوتاه‌زمانی این دوستی پایید ودرهمین روزگارِکوتاه، وی انبوهِ رخسارک‌هایی‌راکه ازهنرپیشه‌هایِ هم‌میهن وبیگانه درکتابچه‌ای گردآورده‌بود، به‌من‌بخشید. به‌زودی دوستیِ‌ما به‌سررسیدوبا این‌روی من همچنان رخسارک‌هارا نگه‌داشتم و به‌‌شمارشان‌نیزافزودم و چندتن ازهنرپیشه‌هایِ هم‌میهن‌راکه درپیِ‌رخدادی دیدم، به(امضاء) وپانویسی رخسارک‌ها، ازسوی خودشان خواستم. دیری نگذشت که دریافتم دیگربزرگ شده‌ام، و آن آرشیو دوست داشتنی‌را به‌کوچکترین خواهرزاده‌ام"بهزاد"بخشیدم .  

 

 

هرمز هدایت - یادداشت‌هایِ پراکنده  Hormoz Hedayat - Scattered Notes 1959    1338    

     ایستگاهِ‌دیگر، آشناییِ بیشترباخواندن‌بود. گام‌هایِ‌نخست، داستان‌هایِ‌پلیسی، سپس خواندنِ‌روزنامه وهفته‌نامه‌هایِ رنگی، وکم‌کم بیدارشدنِ‌انگیزه برایِ نوشتن بود. درنوجوانی پیروِخویِ فراگیر، به‌نوشتنِ  یادداشت‌هایِ‌پراکنده، چیزی‌چون(دفترِخاطرات) روی‌آوردم. به‌هرروی جانشینِ‌بدی نبودبرایِ آلبومِ‌عکس‌هنرپیشه‌هاکه داستانِ آن‌راپیش‌ترگفتم. بازتابِ برگ‌هایی ازآن دفترِیادبود درپِی خواهدآمد.

 

 

 هرمز هدایت  سال 1339

 

Hormoz Hedayat 1960

 

     برگِ‌ سرآغازِ یادنامه‌یِ‌ روزگارِ نوجوانیِ‌ نگارنده، بانشانی‌از"پیش‌آهنگی" برپیشانیِ‌آن‌را این‌جا می‌بینید. (الباقی، بدونِ‌شرح).

 

     ونشانی ‌ازکِشِشِ‌نگارنده به‌سویِ‌کارِ"گرافیک"، البته‌دراندازه‌ وحال‌وهوایِ آن‌روزگاروزمینه‌هایِ‌آن‌زمانی‌اش. برایِ‌روشن‌شدنِ‌داستان،بایدبگویم‌که شاید بانامِ"گرافیک"هم هنوزآشنا نبودم و نبودیم.

    

      شاید همین ‌انگیزه‌هابود که همکلاسیِ‌دبیرستانیم به‌نامِ‌"علی‌رضایی"را

برآن‌داشت تابرایِ‌کتابی‌که‌ به‌چاپ‌می‌رسانید، ازمن‌بخواهدتابرایِ‌رویِ جلدش طراهی‌کنم. کتاب، گردآوری ازداستان‌هایِ‌کوتاه بود. باپشتِ‌کاری که داشت توانست یک"مقدمه"هم به‌قلمِ"سعید نفیسی"برایِ کتاب جورکند.  اصرارهم داشت تانامم‌رادرگوشه‌ای ازهمان‌رویِ‌جلدجای‌دهم. به‌داستانِ سرسختی و ‌ویژگی‌هایِ  او درجایی دیگر پرداخته‌ام.

 

 

هرمز هدایت  1339

Hormoz hedayat 1960

 

     بازتابِ برگه‌یِ نخستِ یادنامه‌یِ زمانِ نوجوانیِ نگارنده را در پهلو می‌بینید. به آیینِ آن هنگام که گُل لایِ کتاب می‌خشکاندند، بنفشه‌ای را بر آن چسبانیده و با لایه‌ای نگه‌دارنده بر روی آن، تا به امروز نیز نگاه داشتمش. بر همین پایه بود که تراوشِ آرمانیِ آن روزگارم گل می‌کند و در پیرو، یادداشتی را هم بدان می افزایم که باز می‌گردد به آرمان‌گراییِ نورَس و دنباله روی‌هایِ ویژه‌یِ نوجوانی. همان‌گونه که پایین یادداشت آمده است، سوم مهرماه 1339 روزشمارِ این نگارش است و پایین‌تر بازتابِ واکنشِ نخستین خواننده‌اش به آن‌را آورده‌ام .

 

 

هرمز هدایت سال 1339

Hormoz Hedayat : 1960

 

     درپاسخ به نخستین (شعارِ) آرمان خواهانه‌ام یک دوست واکنشی نشان می‌دهد، که این پهلو می‌بینید. این‌که می‌گویم دوست، شاید پیروی از پانویس او است بر یادداشتش. چرا که وی براستی دوست من که نه، دوست برادرم کیوان بود. شاید هم، پیش آهنگی برای آرمان های برادرم. به‌هرروی نمی‌خواسته نامش را پایِ یادداشت رفیقانه‌اش جا بگذارد. دیگر اورا ندیدم تا زمانیکه شنیدم سرانجام جانش را بر سرِ آرمانش نهاد. من نیز به گونه‌ای دیگر آرمان‌های آنان را دنبال می‌کردم. زمینه در آن روزگار به‌ویژه در شهرری فراهم بود، چنانچه من هم برای خویش، دوستانی هم‌اندیشه داشتم که با یکدیگر گرد هم می‌آمدیم و خوانده‌ها و خواسته‌های‌مان را بِدِه بِستان می‌کردیم و نیکوتر آن‌که بگویم در راه اندیشه‌مان باهم‌خوانی می‌کردیم.

 

هرمز هدایت 1340 - 1339

Hormoz Hedayat 1960-1961

( کپی ) برابر ( ا صل )

چرک نویسی ازپاره نوشته ای،

و در پایان ( شرح ) آن آمده است.

 

1

 

 

سال

 1340 - 1339

     هنگامِ نوجوانیِ ما، فیلم‌های (روسی) خوراک روشنفکرها بود. (شرکت پخش)ای هم بود به نام "آشنا" که این خوراک را فراهم می‌کرد، و بیشتر در سینمایِ "سعدی" به‌نمایش می‌گذاشت. نگارنده هم از (مشتری)هایِ این فیلم‌ها بود. از دیگرسو، روزگارِ جولان دادن با (دکلمه‌سیون) بود، به‌ویژه برای نگارنده که دستمایه‌ای بود برایِ نمایش و نیز (جلوه‌گری)هایِ نمایشی. به‌هرروی آن‌چه در این‌جا می‌بینید، (تحتِ تأثیر) یکی از همان فیلم‌ها نوشته شد. چون هم انگیزه بود برای نوشتن. هم راهی برای نمایش. به‌ویژه که آن هنگام (دکلمه) بر پایه‌یِ چکامه‌ها انجام می‌شد که برخی‌شان کم‌تر نمایشی بودند. گفتنی است که (اجرا)یِ این یکی حسابی‌هم گل کرد و از (دکلمه)های "درخواستی" شد. آن‌هم بین (روشن‌فکر)هایِ شهر. تا آن‌جا که برای  سردمدارانِ شهر هم پرسش بر انگیز شد. اینک که به‌یاد می‌آورم، درمی‌یابم چه بچه‌گانه بود همه‌چیز و به‌هرروی  دوست داشتنی.

 

هرمز هدایت

 

 

 

3

2

 

 

 

 

 

 

 

 

     "مسعود فریدونی" نزدیک‌ترین دوستِ سال‌هایِ میانیِ دبیرستانیم بود. ورزشکار، سرزنده، پاکیزه و دوست‌داشتنی. یکباره ناپدید گشت. از شهرری رفت. دیرتر یکی دو بار دیدمش و دوباره گم شد. تا زمانی که برای کار به قزوین رفته بودم. دو سال بودنِ نگارنده در قزوین خود داستانی دارد که در بخش هایِ شناسنامه و تاتر بدان پرداخته‌ام. در آنجا یک روز نامه‌ای از مسعود دریافت کردم. به گمانم رسید که گریبان گیر گونه‌ای گرفتاری شده است. به‌هرروی دوباره رَدِ او را گم کردم. انگار که دود شد و به‌هوا رفت. براستی چنین شد. چون سال‌ها گذشت و نمی‌دانم از کی و چه‌گونه و کجا؟ شنیدم که پرکشید. یادداشت روبرو را برای او در همان روزگارِ دوستیِ نوجوانی نوشته‌ام. باورهای خام آرمانی نوجوانیم از یک‌سو و ترس از دست دادن او از دیگر سو در این یاد داشت لو می‌رود.   

 

                                                                    هرمز هدایت

 

 

 

 

 

گویی دربرخورد با این پاره‌نوشته بود که ...

داستان اش را دیرتر خواهم گفت.             سال 1340 - 1339

 

 

 

 

 

هرمز هدایت -  چاپ داستان در هفته نامه ی جوانان  1340 - 1339

 

Hormoz Hedayat - Publication of The tail 1960-1961

 

     سال‌های میانیِ دبیرستان را می‌گذراندم که داستانِ پایین "خطای بیل" در هفته نامه‌یِ "اطلاعات جوانان" آن‌روزگار، به‌چاپ رسید. پیدا است که خشنود شدم. روزگار گذشت تا در زمانِ دانشجوییم، نمایش "روسپی بزرگوار" را در" آمفی تاتر"ِ هنرهای زیبا به‌نمایش در آوردم که بسیار پر آوازه شد، و درپی، دوستان روزنامه نگار تازه‌ای یافتم. از آن شمار "محمد ابراهیمیان" بود که دوستی‌مان برای زمانی به درازا کشید و زمانه و رویداد هایِ درپِی آن را کم‌رنگ و بی‌رمق کرد. راستش یکدیگر را کمتر می‌دیدیم هرچند این دوستی دورادور تا به‌امروز هم پایدار مانده است. به‌هرروی نامبرده در روزگار خوشِ دانشجویی، داستانِ "خطای بیل" به چاپ رسیده مرا در هفته‌نامه‌یِ جوانانِ زمانِ دانش آموزیم ازمن گرفت و گفت: " این به درد فیلم  می‌خوره " من هم پذیرفتم و آن را به دستش دادم و او نه داستان را بکار گرفت، و نه هرگز یادگار زمانِ نوجوانی مرا به من بازگردانید. خوشبختانه (نسخه)ی دست نویس آن را یافتم، که در پایین بازتابش آمده است.  هرچند داغِ از دست دادن نسخه‌یِ چاپ شده در مجله‌ی جوانان آنروزگار به دلم ماند. آری خیلی از کاغذهایِ گذشته را نگهداری کردم و اینک به‌کار آمدند. هرچند گهگاه کوتاهی هایی از این دست هم کرده‌ام. و بسیار هم از سرِ سرمستی نیندوختم داشته‌های ارزشمند را و از دست دادم آنچه می‌شد به‌دست آورد. می‌دانم که تنها کسی نیستم که این کوتاهی ها را کرده‌است. هرچند می‌شد از نادر کسانی بود که کمتر غافل مانده‌اند.

 

 

2

1

4

3

6

 

           دیرتر این داستان را به گونه‌ای که بشود آن را خواند و با همین فونت

     در همین‌جاخواهم آورد. پیدا است که نخست، نسخه‌یِ تایپیِ آن، آماده

     می‌شود و درپِی،این‌جا بازتاب خواهد یافت.  

                                                                        هرمز هدایت

                                                                                

 

5

 

 

هرمز هدایت  -  نوشتن بس !

Hormoz Hedayat - Stop Writing

 

     چیزی را که بالاتر ناگفته ماند، اینک باز می‌گویم. برادرِ میانی "کیوان" از من پیرامون چهار سال بزرگ‌تر است. اندیشه هامان به هم نزدیک بود. من ته تغاری بودم و از هرکدام [خواهر و برادرها]  به من گونه‌ای ویژگی میرسید. زمینه را چیدم که چیز دیگری را بگویم. کیوان کنار پشتیبانی من در آرمان‌گرایی، گاهی پندی هم می‌داد. مانند این بار که پس از خواندن تکه‌ی روبرو یا تکه‌ای که پیش‌تر آورده‌ام "ای جنگ اف برتو" و شاید هم هر دو به‌من گفت: در نوشتن شتاب نکن، بیشتر بخوان، به‌ویژه "هدفِ ادبیاتِ"ماکسیم گورکی را سفارش کرد. من هم پذیرفتم و نوشتن را رها کردم . و آن رخ داد که در پی می‌خوانید.

 

هرمز هدایت - دوباره     Hormoz Hedayat - Again

     پس از پند برادرِ میانی، براستی دست از نوشتن شستم تا.....(تا این‌که .... که‌اَش را، دیرتر می‌گویم) شاید هم به دنبال بهانه می‌گشتم. سال‌ها پس از آن که من و کیوان با هم و به پیشنهاد وی خانه‌ای در دربند کرایه کردیم، (چه هنگامه‌یِ خوشی بود آن‌روزگار) یک‌بار برویش آوردم که: تو مرا از نوشتن در نوجوانی بازداشتی! سخنِ من او را خوش نیامد و پنداشت بیهوده می‌گویم. هرچند آنچه او در آنزمان به من گفته بود شاید بجا بود. چون دست کم اینک دریافته‌ام که آنچه در گذشته رخ داده است، درست یا نادرست در پیوند با گذشته است. نگاه بدان خردمندی است و چسبیدن بدان پس افتادگی. آری، در نوجوانی پس از چند پاره نوشته و داستانی کوتاه، ماندم تا ...  نه!، نماندم . به‌یاد می‌آورم (انشاء) هایِ نیمه‌یِ دوم دبیرستان را، که پر آوازه شدند، تا جایی که در آزمونِ (نهایی ششم و سراسریِ دبیرستان) بالاترین نمره را آوردم. گاهی می‌پندارم: چرا به‌دنبالِ رشته‌یِ (ادبیات) که اینک (جزیی از علوم انسانی)اش می‌خوانند نرفتم؟ و به‌یاد می‌آورم که آن‌روزگار گفته می‌شد: (ادبیات، رشته‌ی شاگرد تنبل‌ها است). از دیگر سو شوقِ کاردستی و میلِ به کارهایِ فنی هم در نگارنده بود، هرچند ساختارِ آموزشیِ ما هنوز هم توانایی هارا در راهِ درخور نمی اندازد. و خودمانیم، گویی انسان، همواره و همیشه، سوار بر (موج) است. نگارنده! سرانجام نوشتن را با بازنویسی نمایشنامه هایی که کار می‌کردم دگر بار آزمودم، همین‌گونه نوشته‌هایِ پراکنده‌ای که بیشتر بازمی‌گشت به کارِ نگارنده. و دیرتر، فیلم‌نامه و نمایشنامه، و....  راستی، یادم آمد که در همان روزگارِ(انشاءهایِ) پُرآوازه، نمایشنامه‌ای هم نوشتم که پیامدِ دیدنِ فیلم روسیِ (قایق رانانِ ولگا) بود. داستان آن نیز به جای خود خواهد آمد.

 

هرمز هدایت - انگلها  پیش از 1340

Hormoz Hedayat - Angalha    Nearly 1960

     "انگلها" نخستین نمایشنامه‌ای بود، که نگارنده در سال‌هایِ دبیرستان نوشت و همچنین بازی و کارگردانی کرد. این کار نیز داستانش شنیدنی است که دربخش (اجرایی) به آن خواهم پرداخت. در اینجا تنها به انگیزه‌یِ نوشتنِ آن می‌پردازم. و بازمی‌گردد، به اندیشه‌های آشنایِ داستانِ (کاپیتالیسیون) از یک سو و ره‌آوردهای (غربی) و از این دست (اپیدمی) هایِ آن‌روزگار. به‌زمان خود دل‌چسب افتاد. که بدبختانه هنوز در خرده ریزهایم نیافتمش. چند (عکس) از (اجرا)ی آن به‌جا مانده است که در برگ نوجوانی در بخش تیاتر آمده است.

 

 هرمز هدایت - نوشتن نمایشنامه‌ی روسی  1340

 Hormoz Hedayat - Writing The  Russian Play 1961

        "قایقرانان" دومین نمایشنامه‌ای بود که نوشتم. نیمه‌ی دویم دبیرستان بودم. انگیزه های چندگانه‌ای آن را بنا کرد. یکی را بالاتر گفتم، دیدنِ فیلم روسی [قایق‌رانانِ وُلگا] بود. دیگری چشم اندازی بود که برای نمایش آن داشتم. سیُمی دوستان و هم شاگردی هایی بودند که برپایه‌ی ویژگیِ آنان، (کارآکتر)ها را در سر ساخته بودم، تا خودشان هم آنها را بازی کنند. پیدا است، از آغاز، پندار اجراییِ نمایش مرا در نوشتن آن پیش می‌برده است. می‌خواهم بگویم که انگیزه‌یِ کارگردانی گویی در من بیش‌از نوشتن نمودار بوده است. این نمایش هیچگاه (اجرا) نشد. زمانی که به (اداره‌یِ تاتر) پیوستم، از علی نصیریان و داود رشیدی خواستم که آن را بخوانند. چنین کردند و با من نیز درباره‌اش گفتگو کردند. ریز آن را به یاد ندارم. این یادم هست که به‌ویژه داود رشیدی با نگاهی (نقادانه) آن را شکافت و نشانی از دل گرمی دادن در برخوردش نیافتم. تنها سخنِ آشنای [اگر فلان کس از نمایشنامه‌ات برداشته شود، روی دادی رخ نخواهد داد.] را آن روز از وی شنیدم. به‌هرروی نمی‌دانم با آن نمایشنامه چه کرده‌ام که پیدایش نمی‌کنم. خرده ریزهایی از این دست کم ندارم که هَر ازگاه یک خانه‌تکانی شان می‌کنم و برخی‌شان را دور می‌ریزم. امیدوارم نمایشنامه‌یِ نامبرده از آن ها نبوده باشد و بیابم‌اَش.

 

هرمز هدایت  - نمایشنامه ی بی آوا   1348 - 1346

Hormoz Hedayat - Mime Show 1967.1969

     زمانی که در قزوین بسر می بردم، نمایشنامه ای درسر پروراندم و گمان نمی کنم آن را روی کاغذ آورده باشم. نمایش کوتاهی  بدون سخن (مایم Mime) که درکنار نمایشنامه ی [ازپا نیفتاده ها] از غلامحسین ساعدی  کار کردم. شنیدنی است که روان شاد "منوچهر آتشی" این نمایش (مایم Mime) را بیشتر ازنمایش [ازپانیفتاده ها] که ماه ها کارکرده بودیم می پسندید. با منوچهر آتشی همزمان با همین کارها و در قزوین آشنا شدم.

 

هرمز هدایت - تله‌فیلم  1348    1969 Hormoz Hedayat - Tele Film

     با بازگشت به تهران  و پیوستن به (اداره‌یِ تاتر) و رفتن به دانشگاهِ تهران پرونده‌یِ نوینی برای نگارنده باز شد. به دنبال این روند در کنارِ کارهایِ دیگر نخستین آزمونِ نوشتنِ کاری(تصویری)را با برگرفتنِ پاره‌ای از داستانِ  دنِ آرامِ شولوخوف و ویرایش آن برایِ تله‌فیلمی کوتاه انجام دادم . کار را برای ساختن و پخش از تلویزیون آماده کردم که شوربختانه در پیچ و خم روندِ (ممیزی) زمان گیر کرد. به هر روی  نگارنده آن را در کارنامه‌یِ خویش جای می‌دهد.

 

هرمز هدایت - یادداشتی بر یک نمایش  1351

 1972 Hormoz Hedayat - Writing down about a Show

           

     برای دیدن نمایش سفر، همراه و به‌پیشنهاد دوست خبرنگارم  محمد ابراهیمیان  به قزوین رفتیم و بنا به‌خواست نامبرده، یادداشتی که همین‌جا بازتاب‌اَش آمده است را بر نمایشِ یاد شده نوشتم. دوست خبرنگارم همان گونه که می‌بینید، آن را در روزنامه‌ای که برای‌ِشان کار می‌کرد چاپ کرد. وی گفته بود جوری بنویس که  دست آویزی شود در راستای دلگرمی آنان و شاید پشتیبانی سرانِ دستگاه فرهنگ وهنر شهرشان را در پی داشته باشد. گفته‌اش را به‌گرمی پذیرا گشتم و همان گونه که در یادداشت آمده است، در اندازه‌یِ خویش مایه گذاردم. در آن‌روزگار دانشجو بودم، دانشجویِ دانشکده‌یِ هنرهایِ زیبا و هم‌زمان در اداره‌یِ تاتر با حرفه‌ای‌ها کار می‌کردم و همچنان نمایشِ "روسپی بزرگوار" را در دانشگاه تهران بر سکویِ آمفی‌تاترِ هنرها برده بودم که برایم (اعتبارِ) چشمگیری فراهم کرده بود. با این‌روی، همان‌گونه که دیده‌می‌شود، نامِ نگارنده در این نوشته نیامده‌است. بماند که در سرآمدِ یادداشت که لابد از سویِ ابراهیمیان بدان افزوده گشته‌است، می‌خوانید، چند دانشجویِ تاتر و دانشکده‌یِ ادبیات به‌آن‌جا رفته‌بوده‌اند و این‌هم یادداشتِ یکی از آن‌ها است. تا آن‌جا که نگارنده به‌یاد دارد ما دوتن بودیم. به‌گمانم ابراهیمیان ادبیاتی بود و (یقین) دارم که من هنرهایی بودم. و یادداشت را هم خود نوشته بودم.

     از شما چه پنهان در آن‌روزگار نگارنده بیشتر به‌دنبالِ کار و نام بود و لابد دوستم شاید بیشتر در پیِ دستمزدش از کارش.

     این داستان تنها یک بار رخ نداد. یک روز هم از من خواست تا با هم به تماشایِ نمایشی به‌تاترِ "حافظِ نو" در "شهرِنوِ" پیشین که به‌گمانم همان روزهایِ نخستِ انقلاب بسته شد و دیرتر دیدم که به‌ بازارِ "آهن آلات" کاربری پیدا کرده بود و راستش نمی‌دانم الان در چه‌کار است؟ بنشینیم.

     نمایشِ ویژه‌ای بود. "سعدی افشار" به‌همراهِ تنی چند از ساکنین همان "محله" در آن بازی می‌کردند. ویژگی را برایِ این گفتم که سرتاسرِ داستانِ نمایش به "اخلاق" و "نجابت و از این دست می‌پرداخت. گفتنی‌تر این‌که دیرتر کارِ همین گروه را در "جشن هنرِ شیراز" بر سکویِ نمایشِ دانشکده‌یِ ادبیاتِ شیراز دیدم. دوستِ دیرین و همشاگردیِ روزگارِ دانشجوی‌ام "مرضیه برومند" کنارِ من نشسته بود. داستانِ شناسایی‌ام از گروه و داستانِ شنیدنیِ دیگری را که دیرتر برایِ شما هم بازگو خواهم کرد، برایش گفتم.

     به‌هرروی پیرامون نمایشی که آن‌روز در تاترِ "حافظ نو" دیدیم آن اندازه نوشتم که یک برگ سرتاسریِ روزنامهِ اطلاعات را پُر کرد. شوربختانه آنرا نیز پیدا نکردم. شاید چون نامم در آن‌جا نیز نیامده بود، نگه‌اَش نداشتم. دیرتر به‌این اندیشیدم که برای "مطلبی" به‌آن اندازه پولِ خوبی باید پرداخت کرده باشند. تنها چیزی که آن‌زمان بدان نمی‌اندیشیدم.

     یک بارهم داستانی را که از نگارنده در زمان دبیرستان در هفته‌نامه‌یِ جوانان چاپ شده بود از من گرفت و گفت این به‌دَردِ فیلم سینمایی می‌خورد. از فیلم که خبری نشد هیچ، او هرگز داستان چاپ شده‌یِ مرا در "مجله‌یِ جوانان" پس نداد. شاید از او این‌کار را تنها یک بی مبالاتی بپندارد، هرچند برایِ نگارنده افسوس به‌جا گذاشت و این پندار که چرا نسخه‌ای رونویسی شده به‌او ندادم.

     با همه‌ی آن‌چه گفتم همچنان دوستی ما دنبال می‌شد و کمابیش می‌شود. آخر ما روزگارِ خوشی را سپری می‌کردیم که این‌گونه رویدادهایِ کوچک در آن گُم می‌شد. هرچند یادخانه‌ی سمجِ سرم آن‌ها را تا به‌ امروز نگه‌داشته‌اند.

      

 

دانشگاه تهران عکاس: غلامحسین بهرامی

 

University of Tehran

Photographer:

GholamHoseyn Bahrami

 

هرمز هدایت -  ویرایش یکی و بازنویسی دیگری     1360 - 1359

Edition of one & Rewriting The other one  1980-1981

     با بازگشت دوباره از بریتانیا، نمایشنامه‌یِ "آن‌زمان فرا خواهد رسید" نوشته‌یِ رومن رولان با برگردانِ بدرالدین مدنی را در آغاز به ویرایشِ نمایشی‌اَش پرداختم و سپس درپِیِ روندی دشوار برسکویِ تالار شهر بالا رفت. نمایش در زمستان 1359 و بهار 1360 با پذیرشی گسترده و جشمگیر روبرو شد. پس از آن نمایشنامه‌یِ "نسیمی" نوشته‌یِ فریدون آشورف و برگردانِ شهین قوامی و ح - صدیق را پس از دریافتِ پروانه، دست گرفتم که این‌بار، ویرایش به بازنویسی کشیده شد. نمایش با همه‌یِ سنگ‌اندازی‌هایِ آن‌روزگارِ پرتنش، به‌یاری گروهِ بزرگی از بازیگران برجسته آماده شد. پس از بازبینی از سویِ (مرکز)، درپیِ نامه‌ای که بازتابِ آن پایین‌تر خواهد آمد، از نمایشِ آن جلوگیری شد. از همان روزهایِ نخستین کار و شاید هم زودتر، دار و دسته‌یِ "زیرآب‌زن" در فراهم‌سازی(لیستِ سیاهِ)گروهی از کارکنان در(اداره‌ تاتر) سرسختانه و موریانه وار در تلاش بودند. و سرانجام هم برایِ‌شان پرونده‌سازی کردند و به(هیأت‌هایِ بَدوی و سپس تجدیدِ نظر) کشانیدندِشان. نگارنده نیز ازشمار آنان بود. شنیدنی است که در بازپرسی (هیأت اخیر) ازپرسش ها یا بهتر است که بگویم (اتهامات) این بود که شما [هرمزهدایت] این نمایشنا مه [نسیمی] را بر پایه‌یِ [مارکسیسم] نوشته‌اید. شگفتی این‌جا است که: 1- نمایشنامه را من ننوشته بودم. 2- کاری که جلویِ نمایش آن گرفته شده و درجایی که پروانه‌یِ نمایش هم داشته، چگونه می‌تواند پایه‌یِ (اتهام) بنا شود. 3- (بازجویی‌ِشان را این جورپاسخ دادم) که نگارنده (فاقد سوادِ کلاسیک مارکسیستی) است . و این نه از سر( تقیه ) بود و نه از سر (تواضع) که براستی این چنین بود و هنوز هم هست و داستانش را در جایِ درخور، برایتان بازخواهم گفت. شنیدنی‌تر این‌که با پافشاری می‌گویم، خود پرسشگرهم، نه از (مارکسیسم) چیزی می دانست. (به گوشش خوانده بودند). نه از (حقوق) سر در می آورد و نه پشیزی آشنایی با(دانش نمایشی یا حتی فرهنگی)داشت! هرچند گویی برایِ بازجویی آمادگی داشت. او را دیرتر دیدم. برای همین است که داوری می‌کنم. این دیدار داستانی برای خود دارد که در جایی دیگر، بدان خواهم پرداخت. درپایین بازتاب پروانه و نامه‌یِ جلوگیری از نمایش آن، هردو آمده است.

 

 

 

بالایی پروانه و پایینی نامه‌یِ بازداشت نمایشِ نسیمی است .

 

 

هرمزهدایت - سناریو  1365 - 1364    1986-1985 Hormoz Hedayat - Scenario

     "حکایتِ اقبالِ آقاگُلی"نخستین فیلمنامه‌ای بود که پس از جدا شدن ناخواسته‌ام از تاتر نوشتم و به بخشی به‌گمانم با نامِ بررسی و ارزش‌ها در دلِ (وزارت فرهنگ و ارشاد) برای بررسی دادم. بدون پاسخی بر روی کاغذ آن را نپذیرفتند. چه کسانی فیلمنامه را خواندند؟! من نمی دانم. این را هم نمی دانم که چه‌گونه پس از همه‌یِ ناروایی‌ها، باز آن راهروها و پله‌هایِ خوفناکِ آشنا را می‌پیمودم. به‌هرروی پس از پی‌گیریِ سخت از دهان پادو هاشان بیرون آمد که فیلمنامه را با پانویسی این‌چنینی(فاقد هرگونه ارزشِ فرهنگی‌ هنری)نپذیرفته‌اند. درآغاز، یکه خوردم. هرچند دیرتر که شنیدم همین برخورد را با بهرام بیضایی داشته‌اند و با همین پانویس [نه یک واژه کم و نه یک واژه زیاد]، پندارم آسوده گشت که دردشان چیز دیگری است. دریافتم کارشان شگردی ‌است برایِ خرد کردنِ  ناخودی ها از ریز و درشت .

 

هرمز هدایت - بیست و شش فیلم‌نامه  1366 - 1365

Hormoz Hedayat - Twenty six of scenarios 1986-1987

     "یک‌کارِخوب"نام(مجموعه‌ای ‌تله‌ویزیونی)بود که گروهِ کودک و نوجوانِ شبکه‌یِ یک فراهم می‌کرد و دربرگیرنده‌یِ فیلم‌هایِ کوتاهی در پیوند با همین نام بود. درآغاز برای نوشتن سیزده فیلم‌نامه از نگارنده خواستند تا با آنان همکاری کنم. فیلم‌نامه‌ها را نوشتم و برایِ نخستین بار بود که برایِ این کار دستمزد می‌گرفتم. ساختِ فیلم‌ها را به کاردانش ندادند و به خودی‌های از راه رسیده سپردند. پیدا است  که کارها آسیب فراوان دیدند. دسته‌یِ دوم از فیلمنامه‌ها را باز هم از من خواستند تا بنویسم و من نیز، سفارش دویم را انجام دادم که بازهم دربرگیرنده‌یِ سیزده فیلم‌نامه‌یِ کوتاه بود. این‌بار، فیلمنامه‌ها را به(مراکز) تله‌ویزیون شهرهای(جنوبی)کشور فرستادتد. این کارشان دست‌ِکم می‌شود گفت نیکو تر از رفتار پیشین‌ِشان بود. چون تا آن‌جا که می‌دانم به‌دستِ فیلم سازانِ نوپا و جوان افتاد، و یکی از فیلم‌نامه‌ها را، جعفر پناهی که در آن‌روزگار ناشناخته بود ساخت و کارِ خوبی هم شده بود. و گویی چندتای دیگرشان نیز به‌همین گونه انجام شد. گویا برنامه‌ِشان این بود که یکی بنویسد و دیگری بسازد. بدون هیچ پیوندی بین آن دو .

 

هرمز هدایت - دو فیلم نامه سینمایی و چند چکیده 1371 - 1370

Hormoz Hedayat - Two of scenarios & some Synopses

     فیلم‌نامه‌هایِ"ملاقات‌هایِ مش‌موسی"برپایه‌یِ(Christmas Carol)، و "این‌همه باهم و بیگانه زهم" و چند چکیده فیلم‌نامه‌یِ دیگر را در این سال‌ها نوشتم و برایِ بررسی به(موسسه‌یِ سینماییِ فارابی) ، (وزارت ارشاد) و (سازمانِ صدا و سیما) دادم، که هیچکدام به جایی نرسید، و پاسخ سر راستی دریافت نکردند. هرچند با این گونه برخوردها خو گرفته بودم.

 

هرمز هدایت - اُپِرِتِ پارسی  1373 - 1371    1994-1992  Hormoz - Hedayat - Persian Operetta

     نمایشنامه‌یِ "چای‌خانه‌یِ باغِ پریان"بر پایه‌یِ اُپرایِ پکنیِ(مهرتقلبی) با برگردانِ "داریوش آشوری" از (کتابِ نمایش در چینِ)بهرام بیضایی را، همزمان با آموزش هنرجویانِ (مدرسه‌یِ هنروادبیاتِ صداوسیما) بازنویسی کردم و چکامه‌هایی نیز، سرودم و بر آن افزودم. سرانجام این نمایش با بازی هنرجویانِ پیش‌گفته و آهنگسازیِ میترا بصیری و نوازندگیِ الیکا هدایت، امیرحسین سیادتی و... به شیوه‌یِ (اُپِرِتِ پارسی)در تالارِ مولوی، در زمستانِ 72 و بهارِ 73 به‌کارگردانی و طراحیِ نگارنده با یاریِ بهروز حسینی فیروز آبادی در کشیدن نقشه های طراحی برپا گردید. و بازتابی گسترده و کارآمد از سویِ بیننده ها، هنرمندان و منتقدین داشت.

 

هرمز هدایت - تراژدی پارسی  1380 - 1378       2001 - 1999  Hormoz Hedayat - Tragedy

     "هفت کردار" درپی تیشه ای که بر ریشه ی "نسیمی" و براستی به ریشه ی نگارنده زدند، نوشته شد.  بیانیه ی (شورای نظا رت بر نمایش) برای جلوگیری ازنمایش نسیمی، به پیوست نامه ای ازسوی (مرکزهنرهای نمایشی) درآن زمان، به دست من رسید که بازتاب اش بالاتر آمده است. در راستای به چالش کشیدن نمایش، سه بند آورده اند که داوری درپی خواندنش را به شما می سپارم . چیزی که براستی از (کمدی - تراژدی) های زمانه است ، بندهای پایانی نامه خواندنی است و دست آوردی که اگر انجامشان می دادیم به ما می رسید به یادماندنی! و شاید خواسته اند به گمان خویش آن را خوش پایان - Happy End سازند. ببینید: [درصورت رفع سه اشکال فوق، این نمایشنامه فقط به عنوان یک تأتر و از هرجهت بی ارتباط و نازل تر از حوزه اندیشه و عمل امت انقلابی و شهید پرور ما حداقل بعد از پنج سال آینده قابل اجرامی باشد]. چند تن از بازیگران پی گیرانه سال ها را میشمردند و به من گوشزد می کردند، که: (پنج سال تمام نشد؟! ) پنج سال که پیش کش، نزدیک به دو دهه گذشت. تا این که گشایشی هرچند ناچیز، در (فضای فرهنگی میهن) پیش آمد. و زمان (ادای دین) به نمایش ناکام نسیمی فرا رسید. بدین روی نمایشنامه ی [هفت کردا ر] را نوشتم. نمایشنامه ای کلاسیک و پارسی درچهارچوب و زبان. همراه سروده هایی به شیوه ی کهن و نو. نخستین نمایش آن در جشنواره، با پیروزی دل چسب و پیشبازی پرشکوه روبرو گردید. و تندیس جشنوا ره را برای ارزش های نوشتاری آن دریافت کرد. بررسی  رسانه ها نیز، برخورد ستایش آمیزی با نوشته داشتند. یکی دو جا شنیدم و شاید خواندم که نوشته را به (آثار) کهن و نامی پیوند زده اند. تا آنجا که نامی از (هفت پیکر) و (نظامی) هم برده بودند. همینجا میگویم که "هفت کردار" هیچ پیوند یا برگرفتنی از (آثار) کهن ندارد و زاییده ی پندار نگارنده است . همانگونه که پیش تر گفتم ، نمایشنامه درپی آن چه بر "نسیمی" گذشت ، پدید آمد و تنها سایه ای از سرآغا ز آن نمایش نامه برکردار نخست "هفت کردار" است. که در پیوند با همان (ادای دین) رخ داده است. پس از نمایش در جشنواره و پیش از نمایش آن برای همگان، چند ماهی را بر سر بازنویسی نمایشنامه کار کردم تا آن را سراسر و یک دست به پارسی در آورم . این برایم کاری بس دشوار و آموزنده و همچنین فرخنده بود.  

 

 

هرمز هدایت - ویرایش دویم  1383     Hormoz Hedayat - Second Edition  2004

     "چای‌خانه‌یِ باغ‌ِپریان"را، سه(نسل)کنارِ هم دیدند و پسندیدند. هنوز هم کسانی این‌جا و آن‌جا هستند که ازنمایشِ آن یاد می‌کنند. و دیگرانی هم شنیده‌هاشان را در باره‌یِ این نمایش با گرمی بازگو می‌کنند. بارها این و آن خواسته‌اند تا دوباره کار شود. سال 83 درگیر و دارِ انگیزه‌ای نو، برای آماده کردن آن و بردنش به بیرون از سرزمینِ‌مان، برآن شدم تا بارِ دیگر نسخه‌یِ آخر را بازنویسی کنم. به‌ویژه در راستای زبان که دیگر برایم پارسی نویسی یک راه و شاید یک سرگرمی شده بود. این شد که ویرایشی نوین بر آن روا داشتم. سروده هایش را هم برای دست‌یابی به پارسیِ ناب‌تری دوباره سازی کردم. هرچند این‌بار بر سکویِ نمایش نرفت .

 

هرمز هدایت - دیوار  1386 - 1385   2007-2006  ( Hormoz Hedayat - Divar  ( The Wall

     دوستانِ فرنگ‌نشین از نگارنده خواسته بودند تا کاری برایِ نمایش در آنجا آماده سازم. بازنویسی و پارسی‌سازی نمایشنامه‌یِ(چای‌خانه‌یِ‌باغ‌ِپریان)به‌همین‌روی بود. به‌دنبال برخی گرفتاری‌ها، این کار سرنگرفت. آن‌ها دوباره خواستند تا کاری را برایِ‌شان آماده کنم. و پافشاری کردند که گروهِ کم شمار باشد. هرچند بارِ پیش هم‌چنین درخواستی را داشتند. و نگارنده این بار نمایشنامه‌یِ"دیوار"را برپایه‌یِ توانِ گروهِ میزبان نوشت. بدین‌گونه که با سه بازیگر و ساده‌سازی‌هایِ دیگر، بشود کار را به‌سامان رسانید. این داستان، هم‌زمان شد با کاستنِ کمک‌های فرهنگی و مالی از سویِ اُرگان‌هایِ درپیوندِ با جشنواره در آلمان. گونه‌ای پیش آمد که میزبانان ما دیگر توانِ پرداخت هزینه‌یِ رفت و آمد را هم از دست دادند. بنا براین ما هم بهتر دیدیم که آن کار را رها کنیم. و نمایشنامه را به(مرکزِ هنرهایِ نمایشی)دادیم، تا در میهنِ‎‌مان کار کنیم، آنان هم با فروتنی آن را به(دلایل ممیزی)نپذیرفتند. شگفتا که همین نمایشنامه را همراه با دو نمایشنامه‌یِ پیشین که هردو به‌واسطه‌یِ همین مرکز و البته با مدیریت‌هایِ گوناگونِ پیشین، به‌رویِ صحنه رفته بودند و جوایزی هم دریافت کرده بودند و خلاصه، همه‌جور مشروعیتی را کسب کرده بودند، برایِ چاپ به‌شورایِ در پیوندِ آن، در (مرکز) دادم . که اینان دیگر (غیابانه و بی‌پاسخی)هرسه نمایشنامه را برایِ انتشارِ آن توسط مرکز، مردود دانستند. دوستانی که از کم‌کاریِ نگارنده پیرامون نمایش می‌پرسند، شاید از این‌گونه برخوردها آگاه نیستند . 

 

 

Covered by the Cloud

پُشتِ اَبر