هرمز هدایت - یادداشتی بر
یک نمایش 1351
1972 Hormoz Hedayat -
Writing down about a
Show
برای دیدن نمایش سفر،
همراه و بهپیشنهاد دوست
خبرنگارم محمد
ابراهیمیان به
قزوین رفتیم و بنا
بهخواست نامبرده،
یادداشتی
که همینجا بازتاباَش
آمده است را بر نمایشِ
یاد شده نوشتم.
دوست
خبرنگارم همان گونه که
میبینید، آن را در
روزنامهای که
برایِشان کار میکرد
چاپ کرد. وی گفته بود
جوری بنویس که دست
آویزی شود در راستای
دلگرمی آنان و شاید
پشتیبانی سرانِ دستگاه
فرهنگ وهنر شهرشان را در
پی داشته باشد. گفتهاش
را بهگرمی پذیرا گشتم و
همان گونه
که در
یادداشت آمده است، در
اندازهیِ خویش مایه
گذاردم. در آنروزگار
دانشجو بودم، دانشجویِ
دانشکدهیِ هنرهایِ زیبا
و همزمان در ادارهیِ
تاتر با حرفهایها کار
میکردم و همچنان نمایشِ
"روسپی بزرگوار" را در
دانشگاه تهران بر سکویِ
آمفیتاترِ هنرها برده
بودم که برایم (اعتبارِ)
چشمگیری فراهم کرده بود.
با اینروی،
همانگونه که
دیدهمیشود، نامِ
نگارنده در این نوشته
نیامدهاست. بماند که در
سرآمدِ یادداشت که لابد
از سویِ ابراهیمیان بدان
افزوده گشتهاست،
میخوانید، چند دانشجویِ
تاتر و دانشکدهیِ ادبیات
بهآنجا رفتهبودهاند و
اینهم یادداشتِ یکی از
آنها است. تا آنجا که
نگارنده بهیاد دارد ما
دوتن بودیم. بهگمانم
ابراهیمیان ادبیاتی بود و
(یقین) دارم که من
هنرهایی بودم. و یادداشت
را هم خود نوشته بودم.
از شما چه پنهان در
آنروزگار نگارنده بیشتر
بهدنبالِ کار و نام بود
و لابد دوستم شاید بیشتر
در پیِ دستمزدش از کارش.
این داستان تنها یک بار
رخ نداد. یک روز هم از من
خواست تا با هم به
تماشایِ نمایشی بهتاترِ
"حافظِ نو" در "شهرِنوِ"
پیشین که بهگمانم همان
روزهایِ نخستِ انقلاب
بسته شد و دیرتر دیدم که
به بازارِ "آهن آلات"
کاربری پیدا کرده بود و
راستش نمیدانم الان در
چهکار است؟ بنشینیم.
نمایشِ ویژهای بود.
"سعدی افشار" بههمراهِ
تنی چند از ساکنین همان
"محله" در آن بازی
میکردند. ویژگی را برایِ
این گفتم که سرتاسرِ
داستانِ نمایش به "اخلاق"
و "نجابت و از این دست
میپرداخت. گفتنیتر
اینکه دیرتر کارِ همین
گروه را در "جشن هنرِ
شیراز" بر سکویِ نمایشِ
دانشکدهیِ ادبیاتِ شیراز
دیدم. دوستِ دیرین و
همشاگردیِ روزگارِ
دانشجویام "مرضیه
برومند" کنارِ من نشسته
بود. داستانِ شناساییام
از گروه و داستانِ
شنیدنیِ دیگری را که
دیرتر برایِ شما هم بازگو
خواهم کرد، برایش گفتم.
بههرروی
پیرامون نمایشی که آنروز
در تاترِ "حافظ نو" دیدیم
آن اندازه نوشتم که یک
برگ سرتاسریِ روزنامهِ
اطلاعات را پُر کرد.
شوربختانه آنرا نیز پیدا
نکردم. شاید چون نامم در
آنجا نیز نیامده بود،
نگهاَش نداشتم. دیرتر
بهاین اندیشیدم که برای
"مطلبی" بهآن اندازه
پولِ خوبی باید پرداخت
کرده باشند. تنها چیزی که
آنزمان بدان
نمیاندیشیدم.
یک بارهم داستانی را که
از نگارنده در زمان
دبیرستان در هفتهنامهیِ
جوانان چاپ شده بود از من
گرفت و گفت این بهدَردِ
فیلم سینمایی میخورد. از
فیلم که خبری نشد هیچ، او
هرگز داستان چاپ شدهیِ
مرا در "مجلهیِ جوانان"
پس نداد. شاید از او
اینکار را تنها یک بی
مبالاتی بپندارد، هرچند
برایِ نگارنده افسوس
بهجا گذاشت و این پندار
که چرا نسخهای رونویسی
شده بهاو ندادم.
با همهی آنچه گفتم
همچنان دوستی ما دنبال
میشد و کمابیش میشود.
آخر ما روزگارِ خوشی را
سپری میکردیم که
اینگونه رویدادهایِ کوچک
در آن گُم میشد. هرچند
یادخانهی سمجِ سرم آنها
را تا به امروز
نگهداشتهاند.
|