هرمزهدایت
- سپاه دانش
1344
1965 Hormoz Hedayat - The army of knowledge
پرویزهدایت در آمل نیز به سادگی آشنای
کار سازی دست و پا کرد تا در پخش ما به روستاها، جای کارم را گلچین
کند. این یاری رخ میداد و این کار را برای من انجام میدادند. چه سود
که خامیام، این نیکبختی را پس زد. داستان این گونه بود که دو تن از
کسانی که در پادگان با من بودند و آنها هم توانسته بودند به گونه ای
خود را تا مازندران برسانند، خواستند نزدیک هم باشیم. از آشنای نامبرده
خواستم یاریاش
را برای هرسه تن هزینه کند. پیدابود که زیاده خواهی
از سوی من است. و بدتر اینکه در پشکاندازی برای گزینش جا، کنار کشیدم، هرچند آن
دو به سادگی راه راست را رفتند و به پشک اندازی تن در دادند و مرا با
خامی خود تنها گذاردند. اینجاست که سرنوشت باور پذیر می شود. بدهم
نبود، زیرا سرانجام روستایی که از بس پرت و دور افتاده بود و بیرون از
ریزِ پشک اندازی جا مانده بود، به من رسید. همین شد تا داستانی پر
رخداد پیش روی من بگذارد و زندگی نامه ام را پر رنگ تر کند و
چیزی برای گفتن برایم بماند تا آنرا درجای خود باز
نویسم.
|
|
|
|
هرمز هدایت : روند
سربازی 45 - 44
Hormoz
Hedayat : Military service process
برگه های دو و سه از دفترچه ی روزگار سربازی
سپاه
دانش |
|
|
|
هرمز هدایت - روی
داد ها
Hormoz Hedayat - Events
برگ 6 سرانجام چهار ماه آموزشی
را در بر دارد و
برگ7
بازتاب
جابهجایی که برایند بی تابی و
ناسازگاری را از سوی نگارنده می رساند و رویداد های پر
چالشی را به دنبال داشت و
در جایی دیگر به آن خواهم پرداخت.
|
|
|
|
|
هرمز هدایت -
سرانجام
Hormoz Hedayat - Ending
پایان سربازی - امرداد 1345
برگهی دهم (دفترچه)ی سربازی،
نشان میدهد که گردنکشیهای نگارنده بی
پاسخ نماند
و
شانزده روز
(خدمت اضافی)
را
که گونه
ای از
بازداشت است، برایم بریدند.
هرچند در پادگان نیز بخت با نگارنده یار
گردید. کسی که بازداشتنامه
را به او دادم و
بهپرونده رسیدگی کرد،
با دیدن نگارنده و
نامه پرسید تو برادر پرویز هدایت هستی؟ و
تا پاسخ آری مرا شنید، فرشته ی نجاتم
گردید. وی
با راهی
که پیش پای من گذارد، کاری کرد که اگر درست
بهیادم مانده باشد، تنها سه روز از شانزده روز
را
در پادگان سپری کردم. هرچند در همین زمان اندک
آن بر سرِنگارنده آمد که هرگز از یاد نخواهم برد.
داستان گستردهی آن، از آغاز تا انجام درجای
خود خواهدآمد.
|
|
|
|
|
|
یونیفورمی که دراینجا به تن دارم، پس از پایان
چهار ماه گذراندن آموزش نظامی و همین جور دیگر
دانسنیهایی که در روستا کار برد آبادانی،
بهداشتی و سواذ آموزی داشتند، تن آرای سپاهیان
دانش میشد و سردوشی نیز زینت آرای آن می
گردید. بدنبال سپاه دانش، سپاه های بهداشت و
ترویج و آبادانی هم برپا شد. باز هم در باره ی
این پدیده که جایگزین سربازی اجباری شده بود
خواهم گفت. این را هم بگویم که ما داوطلبانه
در قرعهکشی
شرکت کردیم هرچند در دوره ی بعدی ما
را پذیرفتند.
|
|
|
|
|
کاریابی - 1345
اینک گاه کاریابی فرا رسیده بود و دیگر برادر بزرگتر بجای پشتیبانی، راهنمایی را پیشه کرد و دوست خود را نمونه
آورد و گفت برای (وزارتخانه ها و سازمان ها) درخواست کار بنویس.
سخنش را پذیرفتم و به همه ی جاهایی که نام برده بود، نامه نوشتم.
برخی سر راست پاسخ (نه) خود را فرستادند، دیگران با پاسخ ندادن کار را پایان دادند. بنا به خواست دل خویش
و سرخود، بر ریز جاهایی که برادرم گفته بود، بخش نمایش (وزارت) فرهنگ و هنر را هم افزوده بودم، و به
همان
نیز چسبیدم و با فرستادن یکی دو نامه ی دیگر، کار پیگیری درخواست را دنبال کردم، تا آنجا که ماهی،
سر انجام به قلاب گیر کرد. و
بنا به دستور (مدیرکل فعالیتهای هنری وزارت فرهنگ و هنر) از سوی (اداره ی برنامه های تاتر) برای
گذراندن آزمون خواسته شدم. در همین نشست پیدا بود که
پیروز شده ام.
{اینک زمان سر دواندن خواهان کاربود} این
کار گویی آیین
کهنهایاست. به هر روی شور پیگیری کار ساز شد و پاسخ آری را نه بر برگه
که بر زبان داوران
جاری ساخت. تازه این آغاز راه بود، نه یافتن کار، باید می ماندم و ماندم تا روزیکه مرا برای نخستین
بازیام در کنار پیشگامان و بزرگان هنر نمایش و با دریافت دستمزد خواندند. کشش
داستان بالا، باز می گردد
به ریز رخدادها که دراین چکیده
نمی گنجد و شما را فرا میخوانم به
خواندن داستان
زندگی نگارنده که اگر در همین رسانه نگنجد، به چاپ خواهد رسید .
|
|
|
|
دوستی داشتم به نام "تورنگ عظیمی" که به ناگاه
پر کشید! از بچه های پر شور و با ذوق شهر ری
بود. این ریختی که از جوانی نگارنده اینجا می
بینید. به همت وی تدارک دیده شده است. نامبرده
درهمان جوانی کاریکاتوری از موشه دایان کشیده
بود که روی جلد یکی از مجله های مشهور آن
روزگار به چاپ رسید و جوایزی هم دریافت کرد.
به بچه ها آموزش نقاشی می داد و داستان های
زیبایی از خلاقیت های آنان برای ما بازگو
میکرد. یادواره های شیرنی از او بیاد دارم که
در جایی دیگر خواهم آورد. |
|
|
|
|
سال 1346 -
1348
کارمندی
درسرمان فرو رفته بود که کارکردن برابر است با کارمند
بودن. به همین روی پس از آن همه پیگیری و گذر از دیوار ستبر و رسیدن به دروازه ی هنر و نام آوری، بدان پشت کردم و کار در (سازمان
عمران قزوین وابسته به وزارت کشاورزی) را که درسایه ی پشتیبانی باز هم برادر بزرگتر فراهم شده
بود برگزیدم.
در آنجا هم افزون بر کار در بخش های گوناگون که خود داستان جداگانه
دارد، از هنر دور نماندم. هم در درون سازمان به کارهای دیداری - شنیداری
کشیده شدم و هم از آنجا به رادیو
راه یافتم. انگار آن
هم بس نبود.
گیرایی
کار نمایش مرا پیش تر برد، تا آنجا که با یاری فرهنگ و هنر شهر و همکاری بازیگران
نوپای قزوینی دو نمایشنامه را در تالار شیر و خورشید شهر بر پهنه
ی نمایش بردم. درهمین
زمان با چکامه
سرای گرم خوی خوزستانی زنده یاد "منوچهرآتشی" که در آن
روزگار در قزوین بسر می برد آشنا شدم. دوتن ازبازیگران نوپا و بومی آن
کار را اینک شما هم میشناسید. غلام حسین لطفی و محمد ساربان. هرچند نگارنده نیز، آنزمان به نوبهی خود،
جوان و در آغاز راه بود، بماند
که در روزگار سالاریِ تهی
مایگان، این تویی که پیوسته در آغاز راهی و با دیوارهای روبرو در کلنجار.
|
|
|
|
|
|
پیوند 1346 - 1348
با
جدا شدن از کانون تاتر کشور، پیوندم را با آن جایگاه ویژه
نگسستم، با نامه
نگاشنتن به علی نصیریان. چون
هم او بود که نشان میداد چیزی در من دیده است و می خواهد دست مرا بگیرد. بگونه ای چنین هم کرد. زمانی که به همراه گروه بازیگران و دیگر دست
اندرکاران فیلم گاو به قزوین آمده بودند و در ساختمانی جاگیر شده بودند. یک روزِ کاری که از بیرون
به جای کارم باز گشتم، دیدم همکارانم که
برخی شان چندان بلندمنش هم
نبودند، جورِ دیگری و با نیشِ زیادی باز، در من
مینگرند،
تا این که یکی شان لب گشود و گفت: پیش پایت خلیل عقاب و چند تای
دیگر آمده بودند دنبالت! مرا دست نمیانداختند. براستی آمده بودند. نه خلیل عقاب که چندتن از بازیگران فیلم
گاو. آنان دست اندر کار تاتر بودند و همه
کس نمیشناختشان! گویی علی نصیریان به همراه جمشید مشایخی
و تنی چند از بازیگران گروه تاتر مردم آمده بودند تا مرا ببینند.
بگمانم شادروان نبی پورچهره پرداز گروه نیز با آنان بوده که
هم او را بجای خلیل عقاب گرفته بودند. همکاران من گناهی نداشتند که این هنرمندان برجسته
را نمی شناختند. برای اینکه در آن روزگار مردم به سختی
هنرمندان تاتر را بویژه درشهرستان ها میشناختند. به هر روی، ناباور بدنبالشان گشتم و پیدایشان کردم. همان
گونه که پیشتر گفتم، آنان برای بازی در فیلم گاو به قزوین آمده
بودند. در آنجا، نصیریان به نگارنده مژده داد که می توانی
به گروه تاتر مردم بپیوندی
و از گروه دستمزد ماهیانه دریافت کنی
که نپذیرفتم، چون آن را کارمند نیم بند میپنداشتم و تاب آوردم تا زمانی که
سرانجام نگارنده را برای بازیگری پیوسته درکانون هنرهای
نمایشی (اداره برنامه های تاتر) خواستند. این گونه شد تا
کار در شهرستان قزوین را رها کنم و به پایتخت باز گردم .
|
|
|
|
سال 1348
خانه
تکانی
با
نگاهی به چکیده ای که گذشت، پیداست
که نگارنده، چندان شاگرد سربراه و گوش سپاری نبوده است. مگر جایی که شوری
در سر آید. و آن هنگام
این شور را در هنر نمایش یافتم و بر آن شدم
تا بار دیگر و از سر، بازخوانی
کنم آموزه های پیشین را، از دبیرستان گرفته تا دانستنی های
پراکنده و دستور زبان خودی و بیگانه و هنر و همزمان
گذراندن آموزش شش هفتگی دانشکده ی هنرهای دراماتیک که
گواهی اش را در زیر می بینید. این همه، آماده سازی
خویش بود برای
بدست آوردن پیروزی در آزمون گذر از دروازه ی زرین
دانشگاه تهران آن روزگار. |
|
|
|
هنرستان آزاد هنرهای
دراماتیک
وابسته به دانشکده ی هنرهای دراماتیک
شش هفته تابستان 48
استادان : رکن الدین خسروی . نصرت کریمی و...
همشاگردی ها مهدی فخیم زاده . ا
حمد آقالو . باقر کریمپور و... |
|
|
|
سال
1348
نگارنده، همزمان با اندکی پس و پیش، دو آزمون (ورودی) دانشکده های هنرهای دراماتیک و هنرهای زیبای دانشگاه تهران را
گذرانید. با اینکه در آزمون نوشتاری
هنرهای دراماتیک بالاترین نمره ها را به دست آوردم، در آنی
که نام های پذیرفته شدگان هنرهای زیبا در روزنامه آگهی
شد، و نام خویش را در بین آنان یافتم با هم اندیشی
استادان
هر دو دانشکده، دانشگاه تهران را برای
پیوستن برگزیدم.
و دیگر آزمون نمایشی دانشکده ی دراماتیک را دنبال
نکردم.
|
|
|
|
سال 1352- 1348
دانشگاه تهران . دانشکده ی
هنرهای زیبا . هنرهای نمایشی
استادان :
پرویز ممنون.
حمید سمندریان. مرتضی ممیز. ماردویان. پری برکشلو. هرمزفرهت. مادام سپاهی
فریدون رهنما. مهین تجدد.
حسن رهاورد. نصرت کریمی. محمد کوثر. پرویز پرورش و...
همشاگردی ها :
سوسن تسلیمی. رضابابک. مرضیه برومند.
پرویزپورحسینی. سوسن فرخ نیا. بهروزبه نژاد
مریم مختار.
بهرام شامحمدلو. مینا ناظرپور. منوچهر حسین پور.
نسرین جوادی. غلامحسین بهرامی
نسرین رهبری.
علیرضا هدایی.
شهناز صاحبی. محمود عطار. محمود عزیزی
(تشابه اسمی با محمود عزیزیِ
"دکتر" ) و...
|
|
از
راست به چپ :
محسن نعمانفر، سوسن تسلیمی
Right to Left :
Soosan Taslimi,
Mohsen Nomanfar
|
روسپی بزرگوار!
کارنامه ی نمایشی نگارنده، دربخش خود آمده است. بنابراین در اینجا به آن نمیپردازم، مگر رخداد ویژهای که با روزگار دانشجوییام در دانشگاه تهران پیوندی تنگاتنگ دارد، و گذر از کنار آن بی ماندنی بر آن گناه است چرا که
رویدادی کلیدی و کارساز بوده و بازتابی چشمگیر داشته است،
و اگر در
بستری دیگر، چون (سینما) رخ می داد، می
توانست
اندوخته ای ماندگاری باشد برای دارندهاش. کارنمایش
زنده، پیوسته رنج فراموش شدن را با خود دارد و با سرآمدن واپسین شب نمایش، گویی همه چیز به پایان میرسد. روسپی
بزرگوار، درسیمین سال دانشکده، با یاری تنی چند
از همشاگردی های هنرها چون سوسن تسلیمی، افشین قهرمانی، مرضیه برومند و یاران گروه پویا چون محسن نعمانفر و دیگر
دوستانی که دربخش نمایش نامشان آمده است، با کارگردانی و بازی نگارنده، در آمفی تیاتر دانشکده،
برپهنهی نمایش رفت و با بازتاب بیمانند و پرشوری روبرو
گشت. آن چنان پر آوازه شد که شیرینیِ برآمده از پیروزیاش
همچنان در یاد است و از دیگر سو سرآغازی شد برای بدخواهیِ
تنگ بینان و کوته پنداران. شوربختانه آسیب بدخواهی،
فراگیر و همیشگی است. بویژه ازسویِ واپس ماندگان روزگار.
|
|
|
|
این عکس را دوست و همشاگردی
دانشگاهیام
"غلامحسین بهرامی" در حیاط
دانشکده از نگارنده
گرفته و امضایش هم در گوشهی
عکس پیدا است.
|
|
|
|
آغازی دیگر 1352
روزهای دانشگاه در میهن و سپس در آنسوی آب و روزگار پیرامون آن، براستی سرشار از سرخوشی
بود. روی دادهای شادی آوری هم به همراه داشت.
آنچه را در اینجا یاد میکنم تنها بخشی است که به کار و زندگی ام هر دو پیوند
می خورد. آشنایی با آزاده پورمختار،
دانشجوی روان شناسی کودک، که به
هنگام
کار و آموختن نمایش به دانش جویان (مدرسهی عالی
شمیران) روی داد و در پی با سرنوشت نگارنده تا امروز گره خورد.
|
|
|
آزاده پورمختار
Azadeh Pourmokhtar
|
|
|
سال
1355
این نامه، بنا به در خواست نگارنده و پیشنهاد علی نصیریان که در آن زمان (رییس ادارهی
برنامه های نمایش، معروف به اداره تاتر) بود، از سوی (وزیر فرهنگ و
هنر آنروزگار - مهرداد پهلبد)
نوشته شد. درپی، نگارنده با چند ماهی بیشترِ ماندن
در میهن
برای به انجام رساندن نمایش
(کسب وکارخانم وارن)
که
دردست داشتم و
خود داستانی
دارد شنیدنی و دربخش نمایش بدان خواهم
پرداخت،
رهسپار
بریتانیا گردیدم.
|
|
|
|
|
|
سال
1355
چراگواهینامه ی زیرراگرفتم ؟
همزمان با دانشکده،
در گروه تاتر مردم به سرپرستی
علی نصیریان و در کنار هنرمندان برجسته ای چون انتظامی و تنی چند از بهترین های
نمایشگری
کار میکردم. روزگار خوشی بود، بویژه در دانشگاه بسیار خوش
بودیم. داستانش درجای
خود خواهد آمد. به هر روی، سر راست بگویم دوستی، مهر، سرخوشی و هم
نشینی با خوب رویان و سرشار بودن از شور و سرمستی، رفته رفته جای خود را به آینده
نگری، پیشی گرفتن از همدیگر و
سر انجام نبرد پیش رو با زندگی
را می داد، و
این همان رخداد ناخوشایندی بود که ما همشاگردی ها (ورودی های 48) را نیز که زرین و بهتریناَش می خواندند (و براستی چنین بود) گرفتار ساخت. بیاد دارم،
تنها دانشجویی بودم که با برجسته ترین کانون نمایش کشور و درکنار بزرگان
نمایش به شیوه ی پیمانی کار می کردم و ماهیانه دریافت می کردم. به همین روی
زمانی را بر سر کار می گذراندم و پیدا است گهگاه دانشکده نبودم همان گونه
که آن روز ویژه. روزی که نمره می دادند کارگاه بازیگری بود و استادمان
پرویز پرورش بود، نو رسیدهای که در آمریکا نمایش آموخته بود و روشی
نوین و دوست داشتنی داشت و من که در اندیشهی خود، آمریکا ستیزهم مینمودم، چه باک از گفتن،
که شیوهاَش را میپسندیدم و برای همین از شاگردانِ سوگلی او بودم و گواه این گفته گزیده شدنم بود ازسوی وی، برای بازی درنمایشی که
آن هنگام برای تلویزیون کارگردانی می کرد. به هرروی، آنروز، گاهِ گرفتن نمره بود و من در میدان کار زار نبودم، که شیوهی آزاد و شاید آمریکایی استاد گل میکند و از همشاگردی ها میخواهد که به یکدیگر نمره
بدهند. و چه رخ می دهد؟ آن ها که پهلوی
هم اند، با هم کنار می آیند، و آن که در میدان نیست، سرش بی کلاه میماند. به همین سادگی! همشاگردی های بهتر از جان، زمان را نیکو میپندارند و نیشَکی برتن بی پدافند همشاگردیِ شاید (هوایی ازنگاه آن ها)
فرو می کنند. نمرهای به نگارنده میدهند
که در آن آزمون کله پا شود،
و استاد درمییابد که روش نویناَش هنوز زمینهی آماده را ندارد و خود
بر سر نمره ی نگارنده چانه میزند تا آن را به اندا زهی
نیفتادن بالا ببرد
تا داد، بی داد نشود. به هر روی
این کردار، میا نگین نمره ی نگارنده را از مرز (الف) کمی پایین میکشد. چیزی که در آن هنگام
مرا رنجاند. دیرتر، زمانی که رهسپار
دیار فرنگ برای پژوهش و پیوستن به دانشگاه می شدم، پنداشتم که شاید
گواهی زیر بکار آید. و اینک چرا این داستان را این جا بازگو کردم؟
خواستم با این
کار، شاید رنجش های هرچند ناچیزی که در گذشته، این جا و آنجا، از این
و آن داشته ام، پالایش شود. و از سوی دیگر نگاهی باشد
به زیر و بالای روزگار دانشجویی ما!
|
|
ازراست
به چپ ایستاده :
......،
علیرضا هدایی، مرضیه برومند، هرمز هدایت،
فرامرز صدیقی،
سوسن
تسلیمی و نشسته : فرید شریفی
Standing, Left to Right :
Soosan
Taslimi, Faramarz Sedighi, Hormoz Hedayat,
Marzieh
Boroumand, alireza Hodaei. ....
sitting
: Farid Sharifi |
|
|
|