About me   Part 1

شناسنامه     بخش1

 

هرمزهدایت   Hormoz Hedayat

1 , 2

 

 

 

 

دربرگیرنده ی  چکیده ای از زندگینامه و کارنامه ی نگارنده تا پیش از 57 و دنباله آن در بخش دویم

 

 

Place of  birth : Isfahan

Date of  birth : first of July 1945     

Education : Tehran University & University of Cardiff  UK

Equivalent Ph D in Directing

 زادگاه : سپاهان 

زاد روز : دهم تیرماه 1324 

 دانش آموخته :  دانشگاه تهران و دانشگاه کاردیف_بریتانیا

 جایگاه یکم کارگردانی ارزشیابی هنری

 

 

 

   خواهر و برادران         

   راست به چپ :  

   کیوان هدایت.  پرویز هدایت.  هرمز هدایت.  پروین هدایت

 

Sister and Brothers

Left to right : 

Parvin Hedayat. Hormoz Hedayat. Parviz Hedayat. Keyvan Hedayat

 

 

 

خانه ی ما    

     خانه‌ی ما، در میانه و بَرِ پایینی خیابان شیخ بهاییِ سپاهان جای گرفته بود، درِ دو لنگه‌یِ خانه، به گل میخ‌ها و کوبه‌ها و کلون و دیگر نشانه های آشنای روزگارِ خویش آراسته بود. دو سوی درگویی دو سکوی  خوش تراشِ سنگی از خانه نگهبانی می‌کردند. دَمی که در گشوده می شد، پرتو های نور از خیابان شیخ بهایی به راهروی بلند و نیمه تاریکی می تابید که ما را به چهار دیواری خانه رهنمون میکرد. آشپزخانه و تنور نان پزی و انباری در همین راهرو بود. بر درگاهی ته این راهرو، رو به پایین دست خود که می‌ایستادی، چهار دیواریِ خانه دیده میشد. در آغازِ دیوارِ دستِ راستی، ساختارِ آبرسانیِ خانه پیدا بود. چرخ چاه و بندی که یک سرش به چوب میانیِ چرخ چاه بسته بود و سر دیگرش به دسته‌یِ دَلوِ چرمین گره خورده بود، خود نمایی می کرد. چرخ چاه در بلندای آب انبار، سر بر افراشته بود. پرتویِ آفتابِ پگاه با سرسختی خود را از دریچه‌یِ آبرسان به درون می‌کشید تا به روی آب بتابد و پرتوِ آن بر دیواره ها و چرخِ چاه دلبری کند. آب که پایین میرفت، مردی با کلاه نمدین و تنبان پاچه گشاد به خانه‌ی ما می‌آمد. گیوه هایش را در می‌آورد، سپس از پله هایِ سنگیِ آبرسان بالا میرفت و بر سکویی که درپسِ چرخِ چاه قرارداشت می‌نشست. پاچه های تنبان گشادش را بالا می‌زد، آنگاه چرخ چاه را از بستی که داشت رها می‌ساخت تا دَلوِ تهی به تهِ چاه کشیده شود و به‌دنبالش بند را همراه سازد و بند هم خود را از پیرامون چرخ چاه رها کند و آنرا چون میاندار گود زورخانه بچرخاند. آوای خوش آیند برخورد دلو و آب، مرد پاچه گشاد را به‌خود می‌آورد تا چرخ چاه را نگه دارد و دلو از آب چاه پر شود، آنگاه کفِ پاهای بزرگ و پینه بسته‌اش را پیاپی به چرخ چاه بفشارد تا بار دیگر بند، پیرامون پره ها بپیچد و دَلوِ لبریز از آب را بالا بکشد، و به آب انبار سرازیر کند. و پیرو رَوشِ پیاله هایِ بهم پیوسته، آب از آب انبار، به آب پرانِ میانِ آب نمایِ سنگی و خوش تراش خانه کشیده شود و از آنجا سر ریز شود تا آب نما را لبالب سازد، از آنجا هم به پاشویه ها، سرازیر گردد. پایین خانه، پنج دری و سه دری ها، با شیشه های رنگی، دل می ربودند. در میانه‌یِ بالایِ خانه، ایوانی با گشاده رویی خوش آمد می‌گفت و درهایِ اتاق‌هایِ این سویِ خانه را که ساختی نو تر داشت، در خود جای داده بود. دری که در کُنجِ این ایوان برپا بود، به اتاقی باز می‌شدکه داییِ کوچکتر، در آن بستری بود. کُنجِ چپِ پایینیِ خانه، راهرویِ نیمه تاریکِ دیگری مانند همان راهرویی که ما را به درونِ خانه رهنمون می کرد، بنا داشت. انبار ذغال و آبریزگاه، در این راهرو بودند و در پایان با دری به کوچه‌یِ پهلویی، در نبش دیگر خانه باز می شد. روی این ساختار، بالاخانه ای بود که گویی پیش از این ها، داییِ بزرگم، آغاز زناشویی‌اش را در آن سر کرده بود. پس از او هم برادر پدرم با انجام سربازی، پاره زمانی را در این بالاخانه سپری کرده بود. دایی کوچکم، آنگونه که همه باور داشتند، دیرکِ خیمه‌ی خانواده بوده. هرچند تنها چیزی که من از او به یاد می‌آورم، نمایِ کمرنگی از پیکر هماره دراز کشیده‌اش بود بر تختی که در کنار پنجره‌ی اتاقش جای داشت. و پدرم هم به میهمانی می‌مانست که در میهمانسرای خانه‌یِ ما، سروری می‌کرد. پُر رنگترین یادمانی که از وی و از آن زمانه در سر دارم،  به‌روزگاری باز می‌گردد که با وی برای گردش به خیابان چهارباغ سپاهان می رفتیم. انگشت نشانه ی او را در مشت می گرفتم و گرمی دلپذیر آنرا هنوز در سر دارم. همچنین به‌یاد دارم که نان سنگکِ داغی میخرید و تکه تکه می کرد و جلویِ سگانِ خیابانی می‌انداخت و شادمانشان می‌ساخت. و اگر تکه های  نان را به آبِ کله پاچه آغشته می‌کرد، چیزی است که گنگ بیاد می‌آورم. سه تا پشه‌بندِ سپید، در شبهای تابستان  برپا می‌شد. دو تا بزرگ که در یکی من و مادر و خواهرم، و در دیگری دو برادرم که از من بزرگتر بودند، می‌خوابیدند. من ته‌تغاری بودم و خواهرم فرزند نخستین. پشه بندی هم که تک نفره بود و رنگ ارتشی داشت، بر تختِ تاشو یِ ویژه یِ پدرم برپا می شد. گمان نکنید که او ارتشی  بود، نه، هرگز! بیشتر به آنهایی که هماره راهی اردو یا گردش هستند می مانست. جامه دان کوچکی هم داشت که ابزارِ پیرایش و دیگر چیزهای یگانه‌اش را در آن نگه میداشت. و پروای آن بود که کسی، خدای نا کرده بگشایدش و از سر کنجکاوی زیر و رویش سازد. هرچند من بارها و پنهان از دیده ی دیگران، کند و کاوِ جانانه ای در آن داشتم. یکی دو تا از ابزارهای پیرایش او که دلم را ربوده بودند، سرانجام به من رسیدندکه هنوز هم آنها را دارم. یکی خود تراش دو رنگی است که تیغ یک بر ویژه ای در آن جای می‌گیرد و دویمی قیچی دلربایی است که در نوجوانی رخدادی به یاد ماندنی برایم بجا گذارد و بازگویی آن بماند برای زمانی دیگر.  زادگاه من و جایی که چند سال نخست خردیم را در آن سپری کرده ام، همان خانه، در میانه‌یِ بر پایینیِ خیابان شیخ بهایی بوده است. هرچند می گویند مرا در بیمارستانِ انگلیسی های سپاهان به دنیا آورده اند. به هر روی، هرچه بود گذشت، تا روزی که به ناگاه، آوای شیونی بالا گرفت و درپی، سیاه پوشانِ آشنا و نا آشنا به خانه‌یِ ما سرازیر شدند و خروشِ مویه ها برپا شد. سپس در نمایی دیگر، صندوقی را دیدم گهواره مانند،(عماری) باشال‌هایِ ترمه بر آن، که بر دوشِ مردانی با بازوبندها و نوارهایِ سیاه، باشتاب به سوی گورستانِ تختِ پولاد برده می‌شد. و هنگام که پرسیدم دایی‌ام را کجا می برند؟ بزرگترها به دلجویی پاسخم دادند که به بیمارستان  تختِ پولاد! و به گمانم این نخستین دروغی بود که می شنیدم  و فرا می‌گرفتم. دیری نپایید که در خانه‌ی ما همه چیز به تاراج رفت! و نمی‌دانم چرا؟ از انبوهِ خانه افزار های سیمین و گونه های رنگارنگ آبگینه های کمیاب و گران سنگ گرفته تا اُرگِ بادی و دستگاه پخش آوای مسین، همه را پیش روی ما به نام بستانکار روبیدند. در جایی دیگر و دور از چشم ما، زمین و بنا و دکان ها، به چپاول می رفت. هنوز هم در نیافته ام، این چگونه ورشکستگی بود که بامرگ دایی کوچکم، یکباره رخ نمود! انگار که پیکر بیمارش تا دم مرگ جلودار از هم پاشیدنِ  خانه و خانواده بود. بیهوده نبود که او را، دیرکِ خیمه‌یِ خاندانِ ما می پنداشتند. و شاید از همین جا است که از مرگ برادرش (دایی بزرگم) چیز کم رنگی به یادم مانده است. هرچند این یکی دو فرزند پسر از خود بجا گذارد که دودمانش را تا به امروز و آنهم در زادگاه شان جاری ساختند. از برادرِ پدرم هم در آنزمان، تنها یک چیز را به یاد می آورم و آن باز می‌گردد به روزگاری که در آن بالاخانه زندگی می کرد (دیرتر از بدِ روزگار و در اوج ورشکستگی و اینبار، ما به بالاخانه‌ی آنان در رِی پرتاب شدیم). بگذریم، یک روز در همان خانه‌ی زادگاهی در سپاهان، خواستم به آبریزگاه  بروم و ناچار می‌بایستی از پیش روی او رد می شدم و شرم، بازم میداشت. چون به‌هنگام رفتن به آبریزگاه، پیشاپیش و هماره پایین تنه را از بند جامه رها می ساختم. نمیدانم چرا؟ شایدبرای اینکه یکبار در کودکستان پیش از رها سازی پایین تنه از بندجامه خود را خراب کرده بودم و تا زمانی دراز آداب آبریزگاه رفتن را اینگونه انجام می‌دادم. برادر پدرم را هم دیگر ندیدم تا اینکه به تهران کوچیدیم و در بالاخانه ی آنان چپیدیم. و داستانش را در زندگی نا مه ام خواهم آورد. بماندکه کودکستان هم، یادمانِ پاکیزه، کم نداشت. دیدنِ پرستار هنگام خواب نیمروزی در خوابگاه کودکستان و سرانجام نخستین لرزه‌های آن چنانیِ دل در خُردی. و از سوی دیگر، بو و مزه‌ی ویژه ی آن روزگار که همچنان در یادم مانده است و به سادگی مرا به سوی گذشته های دور و رویا انگیزِ خردسالی می کشد. بیرون ازخانه‌یِ ما، ازهمسایه ها تنها یادِ یک خانواده در سرم یا بهتر است تا بگویم در دلم مانده است. پهلوی خانه ی ما خانواده ای با چند پسر و یک دختر که کوچکترینشان بود، زندگی می کردند. او دویمین دل جنبانِ خُردیم بود. آنگونه که مرا واداشت تا پس از سال ها و در زمان آتشین نوجوانی، هنگام که به زادگاهم رفته بودیم، به خانه شان کشیده شوم، و ناکام از دیدار دوباره ی او، بازگردم. مرگ دایی کوچکم، همانگونه که پیش از این گفته شد، کار را به آنجا کشانید که همه چیز و سر انجام خانه‌یِ ما نیز به فروش رود و به کوچِ ما از آن خانه بیانجامد.

 

 

 

راست به چپ : کیوان هدایت. پروین هدایت. هرمز هدایت

 

Left to Right :

Hormoz Hedayat . Parvin Hedayat . Keyvan Hedayat

 

راست به چپ : پرویز هدایت. پروین هدایت. کیوان هدایت

 

Left to Right :

Keyvan Hedayat . Parvin Hedayat . Parviz Hedayat

 

 

 هرمز هدایت  1334   Hormoz Hedayat 1954      

گواهی نامه‌ی چهارم دبستان

 

     در زمانه‌ی ما گویی پایان سال چهارم دبستان هم گواهی نامه‌ای می داده اند که شاید ارزش بیرونی داشته است. پیدا است این گواهی نامه ها مانند پول با گذشت روزگار کم بهاتر شدند. ده سالگی و پایان سال چهارم دبستان نگارنده همزمان بود با کوچ ما از سپاهان به ری، شاید هم برای همین جا به جایی، چنین گواهی نامه ای را به من داده اند. به هرروی دیرتر در ری  به تکاپو افتادم تا آنرا به دست آورم و نشد. چیزی که مرا وا می داشت تا بخواهم آن را به دست آورم دستیابی به نخستین(عکس پرسنلی) از خُردی‌ام بود که بر روی آن چسبانده بودند. و هرگز آنرا نیافتم. دومین شگفتی چهارساله ی نخست دبستانم، باز می گردد به چیزی که دیگران از آن زمانشان به یاد دارند و من بسیار اندک در یادم مانده است. ازآن شمار می توانم  از چگونگی ساختمان دبستان، دیدن فیلم های(اصل چهار امریکایی) و یادمانی از (کتاب نویسی) را بیاد آورم. بخش بزرگی از آنچه درپیوند با آموزگاران و آموزه های آنان بود، از یادم رفته اند، مگر نمونه هایی کم رنگ چون روزی که یکی از همشاگردی هایم، هنگام خواندن (انشاء) رنگ از رخسارش پرید و در پی ، چون آواری سبک روی زمین وارفت. آنزمان درنمی یافتم که به گفته ای که در بزرگی یاد گرفتم، قند خونش پایین آمده بود یا درگیر داستان (انشاء) خویش شده بود. پیدا است که این دویمی ساخته ی اندیشه ی امروزین من است.

 

 
 

جای تهی برای 

 گواهی نامه ی گم شده

 

  

هرمز هدایت  1336    Hormoz Hedayat  1957

 

          گواهینامه‌ی ششم دبستان و از شما چه پنهان گواه نخستین دغل کاری کودکانه‌ی نگارنده. نمره ی میانگین (معدل) که چون نشان کلانتر بر سینه‌ی این گواهینامه می‌درخشید نمره‌ی ناچیز 12/73  بود که نگارنده با اندکی دست کاری آن را به  73 / 14 بالا برد.

 

 

 

هرمز هدایت 1338 - 1337  1959-1958  Hormoz Hedayat

سال های نخست دبیرستان

 

 

 

     درنوجوانی و یا به گفته ی هفته نامه ی پیش آهنگی درخردسالی و نخستین باری که نام نگارنده در یک هفته‌نامه به چاپ میرسد، هرچند با لغزشی کوچک در نام نخست «بهروز» بجای «هرمز» که برای من درآن سنین لغزشی بزرگ و نابخشودنی  می نمود انگار جای دوری هم نرفت، چون دیرتر و نه در پیوند با این داستان، فرزند نخست خواهرم  بهروز نامیده شد .

 

   هرمز هدایت  1338 - 1337     1959-1958  Hormoz Hedayat

 

کارنمایشی با دا نش آموزان دبستان راه دانش شهرری 

 

 

 

هرمز هدایت   1343 - 1337     Hormoz Hedayat  1958-1964

 

     درسالهای نخست دبیرستان (یکم و دویم) یک روزنامه‌ی دیواری به تنهایی آماده میکردم که در بازدید دکتر بنایی سرپرست پیش‌آهنگی کشور از ساختمانِ پیش‌آهنگیِ شهرری، نگاه وی را به سوی خود کشید و دریافت رایگان یک سال هفته‌نامه‌ی پیش‌آهنگی را به فرمان وی، برایم درپی داشت. سال های میانی دبیرستان، در انجمن ادبی به شیوه ی نمایشی، چکامه خوانی میکردم و درکارهای دستی هم خودی نشان میدادم. درسال های پایانی دبیرستان، تا گزیده شدن از سوی دانش آموزان به گروه کارگزاران انجمن ادبی و سرانجام تا بازی بر سکوی نمایش پیش رفتم. همچنین داستانی که آنزمان نوشته بودم در هفته نامه ی جوانان آن روزگار بچاپ رسید و بازتابش برای من به سرخوشی پرواز می‌مانست. و در دو آموزه ی کلاسی (هندسه) و (انشاء) از همشاگردی ها پیش بودم از شاگرد یکم هم پیشتر. و بجای‌اَش پس ماندن در دیگر آموزه ها، بویژه(شیمی)که بر سر آن، کار به یک سال ردشدن درکلاس دهم (سال چهارم دبیرستان) آنروزگار کشیده شد.

 

دکترخانعلی

     دو رویداد مردمی در این سالها رخ داد. یکی به خیابان کشیده شدن و بگیر و ببند دانش آموزان دبیرستانی، هنگام رو در رویی با{وزارت فرهنگ(دیرترآموزش وپرورش)} برای پیشگیری از بالا بردن (حداقل نمره ی قبولی از 7 به 12 ). و دویمی، دست از کار کشیدن آموزگاران برای (حقوق صنفی) و درگیری های خیابانی و کشته شدن دکتر خانلعی در درگیری ها. 

 

 

هرمزهدایت :  برگزیده ازسوی دانش آموزان در انجمن ادبی هنری

 

Hormoz Hedayat : Elected Member

 

Literary & Artistic Society

 

نخستین داستانی که در نوجوانی از نگارنده در

 هفته نامه‌ی جوانان به‌چاپ رسید و آنرا از دست دادم.

     نخست، انجمن (ادبی) و هنری (دبیرستان) با کوشش و سرپرستی (دبیرادبیات مدرسه) برپا شد و نگارنده از کسانی بود که پیوسته با (اجرای دکلمه‌سیون) های نمایشی در آن ها خود نمایی می‌کرد. تا این که کار به نخستین تجربه‌ی (دموکراتیک درمدرسه) رسید و پیرو(انتخاباتی) براستی آزاد چند تن از ما از سوی دانش آموزان برگزیده شدیم. (خبر) این رخداد از سوی (خبرنگار مدرسه) حسین علیخانی که خود نیز از برگزیده ها بود، در یکی از هفته نامه ها در آنروزگار به چاپ رسید .  

     دیرتر یکی دیگرازهم شاگردی ها که او نیز (خبرنگار) بود ازمن خواست تانوشته ای به اوبدهم تادر(مجله ی جوانان) بچاپ برساند. داستان کوتاهی راکه پیشتر نوشته بودم به او دادم و او هم چاپش کرد. برای من بسیار ارزشمند بود.  سال ها دیرتر و در زمان دانشجویی، خامیِ نابخشودنی کردم و آن را به دوست روزنامه‌نگار، محمد ابراهیمیان دادم تا به‌گفته‌ی او فیلنامه‌اش سازد. داستان آنرا در بخش نوشته‌ها آورده‌ام. هربار که خواستم آنرا پس بگیرم، پاسخ سربالا داد و اینکه آنرا نمی یابد. باید کپی‌اش را به او می دادم .

 

هرمز هدایت 1343 

   Hormoz Hedayat 1964

 

          نه! در این یکی، همان گونه که می‌بینید دیگر نمی شد دست کاری کرد . چون به مانند (چک بانکی) میانگین (نمرات) هم به (عدد) و هم به (حروف)  نوشته شده است. هرچند نگارنده هم دیگر به " بلوغ " رسیده بود.

 

هرمز هدایت  :  سربازی

1345  -  1344

Hormoz Hedayat

Military service 1965-1966

 

 

 

هرمزهدایت  - پایان سربازی  44/6/15

Hormoz Hedayat - The end of  Military service  65/9/6

 

     اینهم گواهینامه‌ی به‌پایان رسیدن آموزش سربازی در پادگان و همچنین آمادگی برای کار و آموزش در روستا، که در پهلو دیده می شود. در اینجا هم نشان از آنست که نگارنده آموزه های آموزگاران را نخوانده و در برابر، گروهبان سوم شده است. به‌جایش برای سرگرمی پس از شامگاه در یکی از سه آسایشگاه گرد می‌آمدیم و زورخانه راه می‌انداختیم، گاه نیز در باشگاه و به‌هنگام جشن ها، نمایش هایی درجا ساخت، برپا می‌کردیم. اگر آموزه ها را می‌خواندیم، می‌شد گروهبان دویم و بالاتر گروهبان یکم شد. و چه بود ره آورد (درجات) گروهبانی؟ دور و نزدیکی و چگونگی آب و هوای جایی که شما را برای دنباله‌ی سربازی و کار و آموزش در روستاها می‌فرستادند که پاداش تلاش و خواندن بود. ما در پادگان (شاه آبادغرب) آنروزگار، آموزش دیدیم و ما را در همان کردستان از روی پایه‌ی گروهبانی‌مان، پخش می‌کردند، روستاهای میانی استان، به گروهبان یکم‌ها می‌رسید و روستاهای دورتر به گروهبان دوم‌ها و سرانجام، جاهای پرت هم می‌ماند برای گروهبان سومی هایی چون من. که درباره ی نگارنده اینگونه روی نداد. پیرو آیین دیرینه ی آشنا داشتن، برادر بزرگم (پرویز هدایت) که از جوانی دوست باز و سرشناس بود، و آشنایی از افسران را که پیشاپیش در همان پادگان نم کرده داشت، میانجی ساخت [من به همین‌روی به آن پادگان رفته و یک جوخه از دوستان را هم با خود همراه کرده بودم ] و همه چیز به سادگی و به سود من چرخید و نگارنده به سرزمین سبز و زیبای زادگاه "رستم دستان" مازندران، فرستاده شد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هرمزهدایت  -  سپاه دانش   1344      1965 Hormoz Hedayat - The army of knowledge   

      پرویزهدایت در آمل نیز به سادگی آشنای کار سازی دست و پا کرد تا در پخش ما به روستاها، جای کارم را گلچین کند. این یاری رخ میداد و این کار را برای من انجام می‌دادند. چه سود که خامی‌ام، این نیک‌بختی را پس زد. داستان این گونه بود که دو تن از کسانی که در پادگان با من بودند و آنها هم توانسته بودند به گونه ای خود را تا مازندران برسانند، خواستند نزدیک هم باشیم. از آشنای نامبرده خواستم یاری‌اش را برای هرسه تن هزینه کند. پیدابود که زیاده خواهی از سوی من است. و بدتر اینکه در پشک‌اندازی برای گزینش جا، کنار کشیدم، هرچند آن دو به سادگی راه راست را رفتند و به پشک اندازی تن در دادند و مرا با خامی خود تنها گذاردند. اینجاست که سرنوشت باور پذیر می شود. بدهم نبود، زیرا سرانجام روستایی که از بس پرت و دور افتاده بود و بیرون از ریزِ پشک اندازی جا مانده بود، به من رسید. همین شد تا داستانی  پر رخداد پیش روی من بگذارد و  زندگی نامه ام را پر رنگ تر کند و چیزی برای گفتن برایم بماند تا  آنرا درجای خود باز نویسم.

 

 

 

هرمز هدایت :  روند سربازی   45 - 44

Hormoz Hedayat : Military service process

برگه های دو و سه از دفترچه ی روزگار سربازی 

سپاه دانش

 

 

 

هرمز هدایت  -  روی داد ها

Hormoz Hedayat - Events

 

     برگ 6 سرانجام چهار ماه آموزشی را در بر دارد و برگ7

بازتاب جابه‌جایی که برایند بی تابی و ناسازگاری را از سوی نگارنده می رساند و رویداد های پر چالشی را به دنبال داشت و در جایی دیگر به آن خواهم پرداخت.                   

                                   

 

 

 

هرمز هدایت  -  سرانجام     Hormoz Hedayat - Ending

پایان سربازی - امرداد 1345

 

     برگه‌ی دهم (دفترچه)ی سربازی، نشان  می‌دهد که گردن‌کشی‌های نگارنده بی پاسخ نماند و شانزده روز (خدمت اضافی) را که گونه ای از بازداشت است، برایم بریدند. هرچند در پادگان نیز بخت با نگارنده یار گردید. کسی که بازداشت‌نامه را به او دادم و به‌پرونده رسیدگی کرد، با دیدن نگارنده و نامه پرسید تو برادر پرویز هدایت هستی؟ و تا پاسخ آری مرا شنید، فرشته ی نجاتم گردید. وی با راهی که پیش پای من گذارد، کاری کرد که اگر درست به‌یادم مانده باشد، تنها سه روز از شانزده روز را در پادگان سپری کردم. هرچند در همین زمان اندک آن بر سرِنگارنده آمد که هرگز از یاد نخواهم برد. داستان گسترده‌ی آن، از آغاز تا انجام درجای خود خواهدآمد. 

 

 

     یونیفورمی که دراینجا به تن دارم، پس از پایان چهار ماه گذراندن آموزش نظامی و همین جور دیگر دانسنیهایی که در روستا کار برد آبادانی، بهداشتی و سواذ آموزی داشتند، تن آرای سپاهیان دانش می‌شد و سردوشی نیز زینت آرای آن می گردید. بدنبال سپاه دانش، سپاه های بهداشت و ترویج و آبادانی هم برپا شد. باز هم در باره ی این پدیده که جایگزین سربازی اجباری شده بود خواهم گفت. این را هم بگویم که ما داوطلبانه در قرعه‌کشی شرکت کردیم هرچند در دوره ی بعدی ما را پذیرفتند.

 
 
 

کاریابی - 1345

 

     اینک گاه کاریابی فرا رسیده بود و دیگر برادر بزرگتر بجای پشتیبانی، راهنمایی را پیشه کرد و دوست خود را نمونه آورد و گفت برای (وزارتخانه ها و سازمان ها) درخواست کار بنویس. سخنش را پذیرفتم و به همه ی جاهایی که نام برده بود، نامه نوشتم. برخی سر راست پاسخ (نه) خود را فرستادند، دیگران با پاسخ ندادن کار را پایان دادند. بنا به خواست دل خویش و سرخود، بر ریز جاهایی که برادرم گفته بود، بخش نمایش (وزارت) فرهنگ و هنر را هم افزوده بودم، و به همان نیز چسبیدم و با فرستادن یکی دو نامه ی دیگر، کار پیگیری درخواست را دنبال کردم، تا آنجا که ماهی، سر انجام به قلاب گیر کرد. و بنا به دستور (مدیرکل فعالیتهای هنری وزارت فرهنگ و هنر) از سوی (اداره ی برنامه های تاتر) برای گذراندن آزمون خواسته شدم. در همین نشست پیدا بود که پیروز شده ام.

 

     {اینک زمان سر دواندن خواهان کاربوداین کار گویی آیین کهنه‌ای‌است. به هر روی شور پیگیری کار ساز شد و پاسخ آری را نه بر برگه که بر زبان داوران  جاری ساخت. تازه این آغاز راه بود، نه یافتن کار، باید می ماندم و ماندم تا روزیکه مرا برای نخستین بازی‌ام در کنار پیشگامان و بزرگان هنر نمایش و با دریافت دستمزد خواندند. کشش داستان بالا، باز می گردد به ریز رخدادها که دراین چکیده نمی گنجد و شما را فرا میخوانم به خواندن داستان زندگی نگارنده که اگر در همین رسانه نگنجد، به چاپ خواهد رسید .

 

 

 

 

     دوستی داشتم به نام "تورنگ عظیمی" که به ناگاه پر کشید! از بچه های پر شور و با ذوق شهر ری بود. این ریختی که از جوانی نگارنده اینجا می بینید. به همت وی تدارک دیده شده است. نامبرده درهمان جوانی کاریکاتوری از موشه دایان کشیده بود که روی جلد یکی از مجله های مشهور آن روزگار به چاپ رسید و جوایزی هم دریافت کرد. به بچه ها آموزش نقاشی می داد و داستان های زیبایی از خلاقیت های آنان برای ما بازگو میکرد. یادواره های شیرنی از او بیاد دارم که در جایی دیگر خواهم آورد.

 
 
 

سال 1346 - 1348

کارمندی

 

     درسرمان فرو رفته بود که کارکردن برابر است با کارمند بودن. به همین روی پس از آن همه پیگیری و گذر از دیوار ستبر و رسیدن  به دروازه ی هنر و نام آوری، بدان پشت کردم و کار در (سازمان عمران قزوین وابسته به وزارت کشاورزی) را که درسایه ی پشتیبانی باز هم برادر بزرگتر فراهم شده بود برگزیدم. در آنجا هم افزون بر کار در بخش های گوناگون که خود داستان جداگانه دارد، از هنر دور نماندم. هم در درون سازمان به کارهای دیداری - شنیداری کشیده شدم و هم از آنجا به رادیو راه یافتم. انگار آن هم بس نبود. گیرایی کار نمایش مرا پیش تر برد، تا آنجا که با یاری فرهنگ و هنر شهر و همکاری بازیگران نوپای قزوینی دو نمایشنامه را در تالار شیر و خورشید شهر بر پهنه ی نمایش بردم. درهمین زمان با چکامه سرای گرم خوی خوزستانی  زنده یاد "منوچهرآتشی" که در آن روزگار در قزوین بسر می برد آشنا شدم. دوتن ازبازیگران نوپا و بومی آن کار را اینک شما هم می‌شناسید.  غلام حسین لطفی و محمد ساربان. هرچند نگارنده نیز، آنزمان به نوبه‌ی خود، جوان و در آغاز راه بود، بماند که در روزگار سالاریِ تهی مایگان، این تویی که پیوسته در آغاز راهی و با دیوارهای روبرو در کلنجار.

 

 

 

 

 

 

 

 
 

پیوند  1346 - 1348

     با جدا شدن از کانون تاتر کشور، پیوندم را با آن جایگاه ویژه نگسستم، با نامه نگاشنتن  به علی نصیریان. چون هم او بود که نشان می‌داد چیزی در من دیده است و می خواهد دست مرا بگیرد. بگونه ای چنین هم کرد. زمانی که به همراه گروه بازیگران و دیگر دست اندرکاران فیلم گاو به قزوین آمده  بودند و در ساختمانی جاگیر شده بودند. یک روزِ کاری که از بیرون به جای کارم باز گشتم، دیدم همکارانم که برخی شان چندان بلندمنش هم نبودند، جورِ دیگری و با نیشِ زیادی باز، در من می‌نگرند، تا این که یکی شان لب گشود و گفت: پیش پایت خلیل عقاب و چند تای دیگر آمده بودند دنبالت! مرا دست نمی‌انداختند. براستی آمده بودند. نه خلیل عقاب که چندتن از بازیگران فیلم گاو. آنان دست اندر کار تاتر بودند و همه کس نمی‌شناخت‌شان! گویی علی نصیریان به همراه جمشید مشایخی و تنی چند از بازیگران گروه تاتر مردم آمده بودند تا مرا ببینند. بگمانم شادروان نبی پورچهره پرداز گروه نیز با آنان بوده که هم او را بجای خلیل عقاب گرفته بودند. همکاران من گناهی نداشتند که این هنرمندان برجسته را نمی شناختند. برای اینکه در آن روزگار مردم به سختی هنرمندان تاتر را بویژه درشهرستان ها میشناختند. به هر روی، ناباور بدنبالشان گشتم و پیدایشان کردم. همان گونه که پیشتر گفتم، آنان برای بازی در فیلم گاو به قزوین آمده بودند. در آنجا، نصیریان به نگارنده مژده داد که می توانی به گروه تاتر مردم بپیوندی و از گروه دستمزد ماهیانه دریافت کنی که نپذیرفتم، چون آن را کارمند نیم بند می‌پنداشتم و تاب آوردم تا زمانی که سرانجام نگارنده را برای بازیگری پیوسته درکانون هنرهای نمایشی (اداره برنامه های تاتر) خواستند. این گونه شد تا کار در شهرستان قزوین را رها کنم و به پایتخت باز گردم .

 

 
 

سال 1348

خانه تکانی

     با نگاهی به چکیده ای که گذشت، پیداست که نگارنده، چندان شاگرد سربراه و گوش سپاری نبوده است. مگر جایی که شوری در سر آید. و آن هنگام این شور را در هنر نمایش یافتم و بر آن شدم تا بار دیگر و از سر، بازخوانی کنم آموزه های پیشین را، از دبیرستان گرفته تا دانستنی های پراکنده و دستور زبان خودی و بیگانه و هنر و همزمان گذراندن آموزش شش هفتگی دانشکده ی هنرهای دراماتیک که گواهی اش را در زیر می بینید. این همه، آماده سازی خویش بود برای بدست آوردن پیروزی در آزمون گذر از دروازه ی زرین دانشگاه تهران آن روزگار.

 

 

هنرستان آزاد هنرهای دراماتیک

 وابسته به دانشکده ی هنرهای دراماتیک

 شش هفته تابستان 48

استادان : رکن الدین خسروی . نصرت کریمی و...

همشاگردی ها مهدی فخیم زاده . ا حمد آقالو . باقر کریمپور و...

 

 

 

سال 1348

     نگارنده، همزمان با اندکی پس و پیش، دو آزمون (ورودی) دانشکده های هنرهای دراماتیک و هنرهای زیبای دانشگاه تهران را گذرانید. با اینکه در آزمون نوشتاری هنرهای دراماتیک بالاترین نمره ها را به دست آوردم، در آنی که نام های پذیرفته شدگان هنرهای زیبا در روزنامه آگهی شد، و نام خویش را در بین آنان یافتم  با هم اندیشی استادان هر دو دانشکده، دانشگاه تهران را برای پیوستن برگزیدم. و دیگر آزمون نمایشی دانشکده ی دراماتیک را دنبال نکردم.

 

 

 

 

سال  1352- 1348

دانشگاه تهران . دانشکده ی هنرهای زیبا . هنرهای نمایشی

استادان :

   پرویز ممنون. حمید سمندریان. مرتضی ممیز. ماردویان. پری برکشلو. هرمزفرهت. مادام سپاهی    

      فریدون رهنما. مهین تجدد. حسن رهاورد. نصرت کریمی. محمد کوثر. پرویز پرورش و...

همشاگردی ها :

سوسن تسلیمی. رضابابک. مرضیه برومند. پرویزپورحسینی. سوسن فرخ نیا. بهروزبه نژاد

مریم مختار. بهرام شامحمدلو. مینا ناظرپور. منوچهر حسین پور. نسرین جوادی. غلامحسین بهرامی  

نسرین رهبری. علیرضا هدایی. شهناز صاحبی. محمود عطار. محمود عزیزی (تشابه اسمی با  محمود عزیزیِ "دکتر" ) و...

 

 

 

از راست به چپ :

محسن نعمانفر، سوسن تسلیمی

Right to Left :

Soosan Taslimi, Mohsen Nomanfar

 

 
 

روسپی بزرگوار!

 

          کارنامه ی نمایشی نگارنده، دربخش خود آمده است. بنابراین در اینجا به آن نمی‌پردازم،  مگر رخداد ویژه‌ای که با روزگار دانشجویی‌ام در دانشگاه تهران پیوندی تنگاتنگ دارد، و گذر از کنار آن بی ماندنی بر آن گناه است چرا که رویدادی کلیدی و کارساز بوده و بازتابی چشمگیر داشته است، و اگر در بستری دیگر، چون (سینما) رخ می داد، می توانست اندوخته ای ماندگاری باشد برای دارنده‌اش. کارنمایش زنده، پیوسته رنج فراموش شدن را با خود دارد و با سرآمدن واپسین شب نمایش، گویی همه چیز به پایان میرسد. روسپی بزرگوار، درسیمین سال دانشکده، با یاری تنی چند از همشاگردی های هنرها چون سوسن تسلیمی، افشین قهرمانی، مرضیه برومند و یاران گروه پویا چون محسن نعمانفر و دیگر دوستانی که دربخش نمایش نامشان آمده است، با کارگردانی و بازی نگارنده، در آمفی تیاتر دانشکده، برپهنه‌ی نمایش رفت و با بازتاب بی‌مانند و پرشوری روبرو گشت. آن چنان پر آوازه شد که شیرینیِ برآمده از پیروزی‌اش همچنان در یاد است و از دیگر سو سرآغازی شد برای بدخواهیِ تنگ بینان و کوته پنداران. شوربختانه  آسیب بدخواهی، فراگیر و همیشگی است. بویژه ازسویِ واپس ماندگان روزگار. 

 

 

 

 

این عکس را دوست و همشاگردی  دانشگاهی‌ام

"غلامحسین بهرامی" در حیاط دانشکده از نگارنده

گرفته و امضایش هم در گوشه‌ی عکس پیدا است.

 

 
 
 

آغازی دیگر  1352 

     روزهای دانشگاه در میهن و سپس در آنسوی آب و روزگار پیرامون آن، براستی سرشار از سرخوشی بود. روی دادهای شادی آوری هم به همراه داشت. آنچه را در اینجا یاد میکنم تنها بخشی است که به کار و زندگی ام هر دو پیوند می خورد. آشنایی با آزاده پورمختار، دانشجوی روان شناسی کودک، که به هنگام کار و آموختن نمایش به دانش جویان (مدرسه‌ی عالی شمیران) روی داد و در پی با سرنوشت نگارنده تا امروز گره خورد.

 

 

آزاده پورمختار     Azadeh Pourmokhtar

 

 

 
 

سال 1355

     این نامه، بنا به در خواست نگارنده و پیشنهاد علی نصیریان که در آن زمان (رییس اداره‌ی برنامه های نمایش، معروف به اداره تاتر) بود، از سوی (وزیر فرهنگ و هنر آنروزگار - مهرداد پهلبد) نوشته شد. درپی، نگارنده با چند ماهی بیشترِ ماندن در میهن برای به انجام رساندن نمایش (کسب وکارخانم وارن) که دردست داشتم و خود داستانی دارد شنیدنی و دربخش نمایش بدان خواهم پرداخت، رهسپار بریتانیا گردیدم.

 

 

سال 1355

چراگواهینامه ی زیرراگرفتم ؟

 

     همزمان با دانشکده، در گروه تاتر مردم به سرپرستی علی نصیریان و در کنار هنرمندان برجسته ای چون انتظامی و تنی چند از بهترین های نمایشگری کار می‌کردم. روزگار خوشی بود، بویژه در دانشگاه بسیار خوش بودیم. داستانش درجای خود خواهد آمد. به هر روی، سر راست بگویم دوستی، مهر، سرخوشی و هم نشینی با خوب رویان و سرشار بودن از شور و سرمستی، رفته رفته جای خود را به آینده نگری، پیشی گرفتن از همدیگر و سر انجام نبرد پیش رو با زندگی را می داد، و این همان رخداد ناخوشایندی بود که ما همشاگردی ها (ورودی های 48) را نیز که زرین و بهترین‌اَش می خواندند (و براستی چنین بود) گرفتار ساخت. بیاد دارم، تنها دانشجویی بودم که با برجسته ترین کانون نمایش کشور و درکنار بزرگان نمایش به شیوه ی پیمانی کار می کردم و ماهیانه دریافت می کردم. به همین روی زمانی را بر سر کار می گذراندم و پیدا است گهگاه دانشکده نبودم همان گونه که آن روز ویژه. روزی که نمره می دادند کارگاه بازیگری بود و استادمان پرویز پرورش بود، نو رسیده‌ای که در آمریکا نمایش آموخته بود و روشی نوین و دوست داشتنی داشت و من که در اندیشه‌ی خود، آمریکا ستیزهم می‌نمودم، چه باک از گفتن، که شیوه‌اَش را می‌پسندیدم و برای همین از شاگردانِ سوگلی او بودم و گواه این گفته گزیده شدنم بود ازسوی وی، برای بازی درنمایشی که آن هنگام برای تلویزیون کارگردانی می کرد. به هرروی، آنروز، گاهِ گرفتن نمره بود و من در میدان کار زار نبودم، که شیوه‌ی آزاد و شاید آمریکایی استاد گل می‌کند و از همشاگردی ها می‌خواهد که به یکدیگر نمره بدهند. و چه رخ می دهد؟ آن ها که پهلوی هم اند، با هم کنار می آیند، و آن که در میدان نیست، سرش بی کلاه می‌ماند. به همین سادگی! همشاگردی های بهتر از جان، زمان را نیکو می‌پندارند و نیشَکی برتن بی پدافند همشاگردیِ شاید (هوایی ازنگاه آن ها) فرو می کنند. نمره‌ای به نگارنده می‌دهند که در آن آزمون کله پا شود، و استاد درمی‌یابد که روش نوین‌اَش هنوز زمینه‌ی آماده را ندارد و خود بر سر نمره ی نگارنده چانه میزند تا آن را به اندا زه‌ی  نیفتادن بالا ببرد تا داد، بی داد نشود. به هر روی این کردار، میا نگین نمره ی نگارنده را از مرز (الف) کمی پایین می‌کشد. چیزی که در آن هنگام مرا رنجاند. دیرتر، زمانی که رهسپار دیار فرنگ برای پژوهش و پیوستن به دانشگاه می شدم، پنداشتم که شاید گواهی زیر بکار آید. و اینک چرا این داستان را این جا بازگو کردم؟ خواستم با این کار، شاید رنجش های هرچند ناچیزی که در گذشته، این جا و آنجا، از این و آن داشته ام، پالایش شود. و از سوی دیگر نگاهی باشد به زیر و بالای  روزگار دانشجویی ما!

ازراست به چپ ایستاده :

......، علیرضا هدایی، مرضیه برومند، هرمز هدایت، فرامرز صدیقی،

سوسن تسلیمی و نشسته : فرید شریفی

 

Standing, Left to Right :

Soosan Taslimi, Faramarz Sedighi, Hormoz Hedayat,

 Marzieh Boroumand, alireza Hodaei. ....

 sitting : Farid Sharifi

 

 

 

 

 

 

هرمز هدایت :  نخستین دیدار بیرون از کشور   پاییز 1355  تا پاییز 1356

 

Hormoz Hedayat : The first visit out of Home country 1976-1977

 

     هر رخدادی که با آن رو برو می شویم، می تواند خوراکی برای بازگفتن‌اَش به زبان های گوناگون باشد. پیدا است که کسانی چون نگارنده، بانگاه به گونه‌ی سازگار با کارمان بیش از دیگران تشنه‌ی این کار هستیم. از دیگر سو، بازگفتن ریز داستان، زمان بیشتری را نیاز دارد. به همین روی از شما می خواهم برای دانستن همه ی داستان،  با دنبال کردن بخش هایی که پیوسته به این دیوان هوایی می افزایم با نگارنده بمانید. کوتاه سخن این که رهسپار جزیره‌یِ پر آوازه‌یِ بریتانیا شدم. در آن سرزمین، دوست و همشاگردی هنرهایی‌اَم غلامحسین بهرامی (فرزند روان شاد صادق بهرامی، هنرمند نامی و دیرینه) کارهای نخستین را روبراه کرده بود. در فرودگاه لندن به پیشباز من آمد و با هم به هستینگز Hastings (شهرگردشی و کنار دریای انگلستان) رفتیم. ازفردای همان روز به آموزشگاه زبان رفتم.  پس از چندی درپی گفت و گویی تلفنی با دوست و همکارم ایرج راد، به(ترکی - Torquay) شهری دیگر در جنوب انگلیس که ایرج آنجا بسر می‌برد رفتم. از آنجا با هم به (کاردیف Cardiff) جایی که ایرج ازدانشگاه‌اَش پذیرش داشت رهسپار شدیم. درکالج زبان کاردیف نام نویسی کردم. چگونگی‌اَش را دیرتر خواهم گفت. به هر روی باور نکردنی بود. چون در آنجا، همزمان که زبان فرا میگرفتم با (شرمن تیاتر- Sherman Theatre) هم در پیوند بودم که بخشی از دانشگاه بود و می‌توانستم برنامه های (رپورتواری) آنانرا در دو تالار (آمفی تیاتر Amphitheatre) و (میدانی Arena) که به گود زورخانه می مانست، درهفته میانگین دو یا سه کار آن هم نه تنها کارهای آن سرزمین که از سراسر گیتی، در درازای سال و همین گونه جشنواره هایی را که هرازگاه برپا می‌شد، برایگان ببینم. و از سوی دیگر، با همه‌ی این گروه ها، در پیوند باشم. همزمان نیز توانستم پذیرش (Post Graduate Course) را برای سال پس از آن دریافت کنم. ایرج راد همان سال دانشجوی آنجا می‌شد. به همین‌روی در پایان همان سالِ آموزشی، پایان نامه ی وی به نام "دیو پری" به همراه گروهی از دانشجویان ایرانی و چند دانشجوی فرنگی به نمایش در آمد. دیوپری کارِ بزرگ و پیروزی شد. دربخشِ درپیوند با کاردیف، گسترده تر به آن خواهم پرداخت. بنا به خواست ایرج کار براستی گروهی پیش رفت. نگارنده،(طراحی) و بازی را جدا از یاری گروه بر دوش گرفتم. در همین زمان پذیرش چند دانشکده‌ی دیگر هنری را دریافت کردم. یکی هم (تله‌ویزیون BBC) بود. که از شما چه پنهان هنوز هم افسوس نپیوستن به آنجا را می خورم. چون انگلیسی ها درتلویزیون و ویدیو، همان گونه که درنمایش، کار آمدترین جایگاه را داشتند. ایستگاه دیگر آمریکا بود. در تگزاس دوستی داشتم که (کارشناسی ارشد مدیریت) می‌خواند. دوستیِ نگارنده با اسماعیل متین‌فر، به پیش تر بازمی‌گشت. از همراهان ما در گروه پویا بود و پیش از آن (بچه محل)از دانشگاه او هم برای تاتر پذیرش گرفتم. سپس به کا لیفرنیا نزد دوست دیگری به نام ایرج طباطبایی که پیش تر با متین فر، همشاگردی بودند و با هر دو در (مدرسه‌ی عالی حسابداری به عنوان مدرس)تاترکارکرده بودم رفتم. آنجا هم توانستم چند پذیرش به دست آورم. به UCLA هم سر زدم. آنها به من گفتند سالانه تنها دو دانشجو برای کارگردانی تاتر می‌پذیرند، که آن سال را پرکرده بودند، و من می‌توانستم برای سال پس از آن به دانشگاه بپیوندم. به تگزاس بازگشتم. به دانشجویان تاتر(دانشگاه ایالتی شمال تگزاس - North Texas State University ) پیوستم. همزمان درگیری های خیابانی در ایران آغاز شده بود. گزارش آنرا در تلویزیون آنجا می‌دیدم. یکی دو هفته بیشتر تاب نیاوردم، و به انگلستان بازگشتم. با دانشگاه کاردیف داستان را در میان گذاشتم. آن ها پذیرفتند که جای مرا برای سال دیگر، نگه دارند. با سری پرشور به میهن بازگشتم.

 

 

 

Continuation in part 2

دنبا له دربخش 2  

نشان ها

پوسترها

نوشته ها

داوری

آموزش

رسانه ها

سینما

تله ویزیون

تیاتر

شناسنا مه

میزبان

Awards

Posters

Writings

Jury

Teaching

Media

Cinema

Television

Theatre

About me

Home

Covered by the Cloud

پُشتِ اَبر