داستانِ مدرسهیِ عالیِ حسابدادی!
پساز پیروزیِ پُرآوازهیِ نمایشِ"روسپیِبزرگوار"در دانشگاهِ
تهران، اسماعیل متینفر که از دوستانِ دیرین و از شمارِ
هنرمندانِ "گروهِ پویا" در شهرری و در آنزمان دانشجویِ
"مدرسهیِعالیحسابداری" بود، از نگارنده خواست تا آموزشِ
گروه نمایشِ دانشجویانِ دانشکدهیِ آنانرا بپذیرم.
پیدا است که برایِ انجامِ اینکار اسماعیل خواستِ
خود را با مدیرانِ مؤسسه درمیان گذاشت. آناننیز بهگرمی
پذیرفتند و از نگارنده برایِ آموزشِ نمایش به دانشجویانِ
یاری خواستند. این برایِ نگارنده که هنوز دانشجو بود و
بهویژه در آنروزگار با ارزش بود. دستآوردی خوش نیز
درپِی داشت. به نمایشدرآمدن چند کار از غلامحسین ساعدی
بود که آخریناَش "چشم دربرابرِ چشم" توانست کنارِ به
تماشا کشیدنِ تماشاگرانِ فراوان به راه دور برایِ دیدن
نمایش، جوایزِ بهترین کارگردانی، بهترین اجرا و جایزهیِ
دومِ بازیگرِ زن را نیز در جشنوارهیِ دانشگاههایِ سراسرِ
ایران، از آنِ خود سازد. از دیگرسو درکنار این کار
سرپرستی دانشجویانِ دختر دانشکده برای شرکت در اردویِ
سراسری دانشگاههایِ کشور در بابلسر را به نگارنده سپردند.
پساز آن نیز بنا بود که با کاروانِ بعدی،
دربرگیرندهیی دانشجویانِ دختر و پسر برای شرکت در اردویِ
دختران و پسران که شُمارشان خیلی بیشاز کاروانِ پیشین بود
همراه شوم و گویا باگزارشی از سویِ نهادهایِ خبرچین،
سرپرستی اینبار پسگرفته شد. دیرتر دریافتم خبرچینِ اردو
همانا سرآشپزِ بنامِ اردو بود که در گفت و گوهایِ با
دانشجویان که رنگ و بویِ سیاسی هم میگرفت شرکت میجُست و
اینگونه هم شنود و هم خبرچینی میکرد. در روزهایِ
آغازینِ"انقلاب"او لُو رفت. شوربختانه یا شاید نیکبختانه
نامِ اورا که ویژه و آشنا هم بود بهیاد نمیآورم. گویا
بازداشت هم شد که سرنوشت آننیز بهیادم نیست. به هرروی
نزدیک به چهار دهه از این داستان میگذرد.
نگارش در بهار 1396
هرمز هدایت
|