آنروزِ
فراموش ناشدنی میرفت تا شامگاهاَش، نخستین شبِ نمایشِ "چشمدربرابرچشم" نوشتهیِ "غلامحسینساعدی"بهگارگردانیِ
نگارنده و با بازیِ دانشجویانِ
"مدرسهیِعالیحسابداری"و در تالارِ آن دانشکده برپا
شود. بهگمانم داریوش مؤدبیان بود که بهمن گفت:
ازسویِ غلامحسین ساعدی پیامی داری و میتوانی آن را
ازفلان کتاب فروشی دریافت
کنی! یکی از کتاب فروشیهایِ نام آشنایِ آن روزگار (ازکتاب فروشی
های روبروی دانشگاه که یادم نیست کدامشان
بود)، رفتم و جویا شدم. یاد داشتی کوچک به دست
من دادند. استاد در یادداشت بهنگارنده
یادآوری کرده بود تا از نمایشِ
نامبرده خود داری
کنم. یکه خوردم. تمامی بلیط های آنشب پیش فروش شده
بود. براستی که درگل ماندیم تلاشِ ما برای دسترسی به
استاد به جایی نرسید. سرپرست (فوق برنامه دانشکده) از من
خواست که هر جوری شده نمایش را آنشب اجرا کنیم تا فردایش ببینیم چه میشود کرد. نپذیرفتم. هنوز هم پی نبرده
بودم که این یادداشت استاد برای چیست؟! تماشاگران
آن شب را برگرداندیم تا چارهای بیاندیشیم. سپس همراه
دو سه تن از بازیگران راه افتادیم و تهران را زیر و رو
کردیم. به تمامی پاتوقهای شبانهیِ استاد سر زدیم و
او را نیافتیم. ساعاتی ازنیمه شب گذشت و دیگر بریدیم.
اسماعیل متینفر، دوستی که از همراهان
آنشب بهیادماندنی بود و از بازیگران دانشجو و همچنین
از شمار یاران "گروه پویا" و هم او بانیِ بودن من در آن دانشکده شده
بود، به خانهیِ ما آمد تا همان جا چند ساعتی را آرام
بگیریم و درآغاز روزَ واپسین، دوباره راه بیافتیم. این بار یکسره
راهی خانهیِ استاد شدیم و پیروز در یافتناش. درام
نویس برجسته، ما را با مهربانی پذیرفت هرچند
گلایهمند بود از نگارنده و البته با چند
جملهای در ستایش از بنده در مقدمه. گِلِه از آنروی که در زمان پیشنهاد
نمایشنامه از سویِ دانشجویی که دستیارم بود، غلط
زیادی کرده بودم و نمایشنامه را (ضعیف) شمرده بودم.
هرچند آن را کار کردم و سر انجامِ درخشانی هم داشت. آری دانشجویِ
دستیار کار خود را کرده بود و ابراز دیدگاه ناپسند مرا به
گوش استاد رسانده بود. من در آن دانشکده جایگاهِ
استادی داشتم هرچند خود در هنرها دانشجو بودم و پیدا
است
که خامی کرده بودم. از دیگر سو از استاد نخواسته بودیم
تا به دیدار از تمرینهای ما بیاید. این هم از
شمارِ گلایههای او بود. براستی حق با او
بود، چرا که ما حتی نکرده بودیم تا اجازهیِ دستنویس
از او درخواست کنیم. اینهم خامدستیِ دیگرِ ما بود،
بیادهم نمیآورم که این یکی را برویِمان آورده باشد. کجروی هایمان را پذیرفتیم
و پوزش خواستیم و داستان به خوبی و خوشی پایان یافت.
و با دست پُر یعنی برگهِ اجازهنامهیِ کتبی از استاد
برگشتیم. شب، تالار نمایش لبریز از تماشاگر شد و دوستدارانِ بیشماری نیز پشت در ماندند.
هرچند نگارنده این کوتاهی و رخداداهایی مانند این را
از سویِ خویش فراموش نمیکند.
ویرایشِ
آخرین، اردیبشت 96
سکه هایی که پر زد!
نمایشنامهیِ"چشمدربرابرچشم"
نوشتهیِ غلامحسینساعدی(گوهرمراد)
و باکارگردانیِنگارنده درپیِ
داستانی
پرتنشدر(مدرسهعالیحسابداری)
بهسالِ 1351 که ریزِ رویداد آنرا در بخشِ
خود خواهم آورد، بهنمایش درآمد. همزمان جشنواره تاتر دانشگاههایِ
سراسریِ کشور برپا شد و نمایش ما
هم در دلِ این جشنواره جای گرفت.
کارِما، همانگونه که بازتابِ پیشنویسِ داوران
را همین پهلو میبینید،
جایگاه نخست در (اجرا) و
کارگردانی و همچنین جایگاه دویم
بازیگر زن را از آن خود ساخت. هرچند
برگزار کننده (مدیریتِ کلِ آموزشِ وزارتِ
فرهنگ و هنر آنزمان) که گویی خواب
دریافت(جوایز) بهترین ها را برایِ مراکزِ نزدیک
به خود دیده بود و شاید به این بهانه
که نگارنده را در جایگاه
کارگردان (حرفهای) برشمرده بودند،
(در آنزمان نگارنده هنوز دانشجوی
هنرها بودم) از دادن (جوایز
-
سکه های پهلوی) به ما سرباز زدند و دیرتر که
نگارنده با یکی از داوران
جشنواره (رکن الدین خسروی) داستان را
در میان گذاشتم. گفت که پیشنویس
داوریشان را هنوز دارد و آن را به من
داد و اینک بازتاب آن را در این جا
آوردهام.