رسانه ها
Medea
تله ویزیون
Television
سینما
Cinema
تیاتر
Theare
شناسنامه
Aboqat Me
میزبان
Home
پشتِ اَبر
Behind The Cloud
نوشته ها
Writings
نشان ها
Awards
پُوسترها
Posters
داوری
Jury
  آموختن و آموزش
Learning & Teaching

تیاتر Theatre

 

دانشگاه کاردیف  University of Cardiff

 Sherman Theatre  تیاتر شرمن

 

هرمز هدایت: بازی، آرایندگی، نوازندگی، وکارگاه

Hormoz Hedayat : Act, Design, play, & Workshop

 

1977 - 1980 

 

1359 - 1356

 

 

 

 بریتانیا 1356   1977 UK

     دهه‌یِ‌پنجاه، روزگارِپُررونقی‌بود، درباره‌یِ‌خیلی‌چیزها و ازآن‌شمار، فرهنگ‌وهنر. برایِ‌نگارنده‌که دلپذیربود و همراه با سرخوشی وپیروری. هرچندکاستی‌هایِ همیشگی‌نیز درکاربود. اینک ازکنارِ آن می‌گذرم تا به‌زمانِ درخور به‌ریزِ داستانِ آن بپردازم. در نیمه‌یِ دومِ آن‌دهه، علی‌نصیریان افزون‌بر سرپرستیِ گروهِ‌تاترِمردم که نگارنده‌نیز ازشمارِ نمایشگران‌اَش بود، سرپرستی(اداره‌ی‌ِتاتر)راهم دردست‌داشت. یکی‌ازآن‌روزها، میهمانیِ باشکوهی در اِشکوبی نزدیک به‌بامِ تالارِرودکی برگزارکرد و هنرمندان نامیِ آن‌روزگار را پذیراشد. نگارنده‌هم آنجابود. در آن‌روزگار به‌سختی درخواست‌هایِ خودرا بادیگران به‌ویژه با بزرگترها درمیان می‌گذاردم. آن‌روز، دل‌به‌دریا زدم و دردَمی که بااستاد تنها ماندم، خواسته‌اَم را با ایشان درمیان گذاشتم. و چه بود آن خواسته؟ رفتن به‌جایی دیگر از گیتی برایِ پیگیریِ آموختن و آشنایی باجهانی دیگر از نمایش‌ و زندگی به‌یاری(اداره‌یِ‌تاتر). استاد رویِ‌خوش به‌این خواستِ نگارنده نشان‌داد وبراستی همراهی کرد. چرا که چیزی نگذشت تا(معاونِ‌دایمیِ‌آن‌روزگارِاداره‌یِ‌تاترِ)شادروان صابرعناصری به‌من مژده‌یِ (موافقتِ) وزارت‌خانه را داد و خواست که زمانِ رفتنم را(اعلام)‌کنم. آن‌روزها درگیرِ آماده‌سازی نمایشِ کسب‌وکارِخانم‌وارن بودم که برایِ نگارنده خیلی هم ارزشمند بود. به‌شادروان صابرعناصری گفتم پس از پایانِ کارِ نمایش خواهم رفت. او یکه‌خورد که چرا من خونسرد برخورد می‌کنم و پافشاری می‌کرد که رهاکن نمایش‌را و(فرصت)را (غنیمت)بشمار. می‌گفت ازکجا پیداکه[آقا]، شایدهم گفته‌بود پهلبد[راستش‌یادم‌نیست]فرداروزی همچنان براین جایگاه باشد، یا(رأی)اَش برنگردد. آن‌روزها بالادستی‌هارا [آقا] می‌خواندند. خوب پیدابودکه شادروان‌عناصری،(وزیر)را [آقا] بخواند.‌ همان‌جورکه(رییسِ)اداره‌راهم این‌گونه می‌نامید. خودِ اورا نیز کارکنانِ(اداره)،[آقا]می‌خواندند. می‌بینیدکه‌ در روزگارِکنونی‌هم ‌بالادستی‌هارا[حاجی]می‌نامند.انگار این‌ آیین‌دیرینِ"ارباب‌رعیتی"، دست ازسَرِما برنمی‌دارد. بماند اینک که این‌هارا ویرایش می‌کنم دیگر به‌همه می‌گویند حاجی وحاج‌آقا. هرچندنگارنده هنوز به‌شنیدنِ این‌کُنیه خونگرفته‌اَاست و دربرابرِ شنیدنِ آن کُنش نشان‌می‌دهد و واکنش‌ها نیز (عُذرِ‌بدترازگناهند). به‌هرروی ماندم، و تا نمایشِ کسب‌وکارخانمِ‌وارن را به‌انجام برسانم و پس ازآن راهیِ بریتانیا شدم.

 

 

نخستین دیدار برون از میهن پاییز 1355 تا پاییز 1356

Hormoz Hedayat: The first visit out of Home country 1976-1977 :هرمزهدایت

     هر رخدادی که با آن رو برو می‌شویم، می‌تواند خوراکی برایِ بازگفتنش به ‌زبان‌هایِ گوناگون باشد. پیدا است که کسانی چون نگارنده، بانگاه به‌ویژگیِ پیشهِ‌مان بیش ازدیگران تشنه‌یِ این‌کارهستیم. از دیگرسو، بازگفتنِ ریزِ داستان، زمانِ بیشتری‌را نیاز دارد. به‌همین‌روی ازشما می‌خواهم برایِ دانستنِ همه‌یِ داستان، با دنبال‌کردنِ بخش‌هایی که پیوسته به این دیوانِ هوایی می‌افزایم با نگارنده بمانید. کوتاه سخن این که رهسپار جزیره‌یِ پر آوازه‌یِ بریتانیا شدم. در آن سرزمین دوست و همشاگردیِ هنرهایی‌ام غلامحسین بهرامی(فرزندِ روان‌شاد صادق بهرامی، هنرمندنامی‌ودیرینه)،کارهایِ نخستین را رو براه کرده بود. در فرودگاهِ لندن به‌پیشباز من آمد و با هم به هستینگز Hastings (شهر گردشی و کنار دریایِ انگلستان) رفتیم. از فردای همان روز به آموزشگاه زبان رفتم.  پس از چندی درپِیِ گفت‌وگویی تلفنی با دوست و همکارم ایرج راد، به(ترکی- Torque) شهری دیگر درجنوب انگلیس که ایرج  درآن بسرمی‌برد رفتم. از آنجا با هم به(کاردیف Cardiff)جایی که ایرج از دانشگاه‌اَش پذیرش داشت رفتیم. در کالجِ زبانِ کاردیف نام‌نویسی کردم. این چکیده‌یِ داستان است. چگونگی‌اش را دیرتر می‌گویم. به‌هَرروی باورنکردنی بود. چون درآنجا، همزمان که زبان فرا می‌گرفتم با(شرمن تیاتر- Sherman Theatre)هم درپیوند بودم که بخشی از دانشگاه بود و می‌توانستم برنامه‌هایِ(رپورتواری)آنجارا در دوتالارِ(آمفی‌تیاترAmphitheatre)و(میدانیArena،که به گود زورخانه می‌مانست)،  میانگین درهفته  دو یا سه‌کار و همین‌گونه جشنواره‌هایی را که هرازگاه برپامی‌شد، دردرازایِ‌سال به‌رایگان ببینم. و از سویِ‌دیگر، باهمه‌یِ این‌گروه‌ها، درپیوندباشم. همزمان‌نیز توانستم پذیرشِ(Post Graduate Course)را برایِ سالِ پس‌ازآن دریافت کنم. ایرج‌راد همان‌سال دانشجویِ‌آنجا می‌شد. به‌همین‌روی درپایانِ همان‌سالِ آموزشی، پایان‌نامه‌یِ وی به‌نام"دیو‌پری"،به‌همراهِ گروهی ازدانشجویان ایرانی و چند دانشجویِ بیگانه به‌نمایش درآمد. دیوپری کارِ بزرگ و پیروزی شد. دربخشِ خود گسترده‌تر به‌آن خواهم‌پرداخت. بنابه‌خواستِ ایرج کار به‌راستی گروهی پیش‌رفت. نگارنده،(طراحی)وبازی‌را جدا از یاریِ گروه بردوش‌گرفت. درهمین‌زمان پذیرشِ چند دانشکده‌یِ دیگرِ هنری را دریافت کردم. یکی هم(تله ویزیون BBC) بود. که از شما چه پنهان هنوز هم افسوس نپیوستن به آنجا را می‌خورم. چون انگلیسی‌ها در تله‌ویزیون و ویدیو و بِستَرِ نمایش، کارآمدترین جایگاه را دارند. ایستگاه دیگر آمریکا بود. در تگزاس، دوستی داشتم که(کارشناسی‌ِارشدِمدیریت)می‌خواند. دوستیِ نگارنده با اسماعیل متین‌فر، به‌پیش‌تر بازمی‌گشت. ازهمراهان ما در گروهِ پویا بود و پیش از آن(بچه‌محل)بودیم. از دانشگاه او هم برای تاتر پذیرش گرفتم. سپس به کالیفرنیا نزدِ دوست دیگری به‌نامِ ایرج طباطبایی که پیش‌تر با متین‌فر، هم‌شاگردی بودند و با هردو نیز در(مدرسه‌یِ‌عالیِ‌حسابداری،درجایگاهِ‌مدرسِ‌نمایش)کارکرده‌بودمِ، رفتم. آنجاهم توانستم چند پذیرش به دست آورم. به UCLA هم سرزدم. آنها به‌من گفتند سالانه تنها دو دانشجو برای کارگردانی تاتر می‌پذیرند، که آن سال را پرکرده بودند، و من می‌توانستم برای سالِ پس از آن به‌دانشگاه به‌پیوندم. به‌تگزاس بازگشتم. به‌دانشجویانِ تاترِ(دانشگاه ایالتی شمال تگزاس - North Texas State University)پیوستم. همزمان درگیری‌هایِ خیابانی در ایران آغاز شده بود. گزارش آن را در تله‌ویزیونِ آنجا می‌دیدم. یکی‌ دو هفته بیشتر تاب نیاوردم، و به انگلستان بازگشتم. با دانشگاه کاردیف داستان را درمیان گذاشتم. آن ها پذیرفتند که جای مرا برای سال دیگر، نگه دارند. با سری پرشور به میهن بازگشتم و .......        

ویرایش شهریور 97

ویرایشِ آخرین اسفند 1398        The last editing  February

 

 

 

 هرمز هدایت: سرزمینی دیگر 1356    1977 Hormoz Hedayat : The other land

     دیدار از سرزمینی دیگر برای نخستین‌بار و در روزگارِ جوانی ما چیز دیگری بود. چرا که در آن زمان زمینه‌ای ناچیز چون گفته‌ها و نوشته‌ها و دست بالا سینما و تله‌ویزیون پیشِ رویِ‌مان بود. مانند امروز نبود که نمادی گسترده و دردسترس از جهان و بیشتر از آن، کره‌یِ‌خاکی و بازهم بیشتر که پهنه‌یِ کهکشان برای پیش‌انگاری دربرابرِ شما باشد. خود بهتر می‌دانید که ابزارهایِ امروزین چه با دانسته‌ها و توانایی‌هایِ ما کرده‌اند. شایدهم به‌اندازه‌یِ کسانی چون نگارنده که دربرابرِ جوان‌ترها، گذشته‌یِ بیشتری را آزموده‌ایم با این رویداد درگیر نباشید. به‌هرروی می‌خواهم بگویم که نخستین دیدارِ نگارنده از سرزمینی بیگانه، دیداری از جهانی دیگر و گونه‌ای دیگر از زندگانی بود. گویی سوار بر قالیچه‌یِ سلیمان بربلندایِ آسمان به‌پرواز درآیی. تا این اندازه جدا از پیش انگاره‌یِ مغزم. شاید هرکجایِ گیتی بروی آسمان همین رنگ باشد، خاک آن نیز. (اما) آن چه بر رویِ این خاک بنا کرده‌ایم شاید با پوسته‌ای نزدیک به‌هم(ولی)بامغزی دگرگونه ساخته‌ایم. و پیدا است که این بستگی دارد به نگاهمان به‌زندگی و درپی، روشی که برای زیستن گزیده‌ایم. با پوزش که پیش‌زمینه‌یِ داستان به درازا کشید و برای جلوگیری از افتادن به (ورطه‌یِ فلسفه‌بافی) زودتر و پایین‌تر به‌خودِ داستان خواهم پرداخت.

ویرایشِ آخرین اسفند 1398        The last editing  February

 

 

هرمز هدایت:  فرودگاهِ لندن 1356   1977 Hormoz Hedayat : London Airport 

     به‌سالنِ انتظارِ فرودگاهِ لندن که رسیدم، غلامحسین بهرامی دوست و همشاگردیِ هنرهایی‌ام در دانشگاهِ تهران را میانِ کسانی‌که به‌پیشبازِ مسافران آمده بودند یافتم. همان‌جا در فرودگاه با مترو یا به‌قول انگلیسی‌ها(آندرگراندUnder ground) به‌ایستگاه راه آهنِ(ویکتوریا Victoria)رفتیم و درآنجا سوارِقطارشدیم تارهسپارِ هِیستینگز Hastings شویم. شهرِ ساحلی و گردشی که غلامحسین در آن به‌مدرسه‌یِ زبان می‌رفت. روبرویِ ما درقطار دو دختر نوجوان انگلیسی و شاید وِلزی نشسته بودند. باهم خوش وبش می‌کردند و گهگاه به ما نگاه می‌کردند و با سخاوت لبخندی تقدیم ما می‌کردند. خوب ما ایرانی بودیم و باید به خود می‌گرفتیم که چه خبراست. غافل از این که ما گویشی بیگانه داشتیم به‌ویژه در آن روزگار که ایرانی مثل حالا این اندازه در هر گوشه از جهان نمایان نبود تا برایشان امری عادی باشد. به‌هرروی برایِ من آغازی دلپذیر برایِ جهان گردی بود. پیش‌تر سواریِ قطار را چندباری بیش، نیازموده بودم. نخستین بار آن، سوار شدن بر ماشین دودی خودمان بود که آغاز و پایانش شهرری و خیابانِ‌ری بود، کمی بالاتر از میدانِ شوش. دنیای غریبی داشت. در بخش شهرری بیشتربه آن خواهم پرداخت. بدیهی‌است که نخستین تجربه‌یِ این چنینی، سرشار از هیجان است و جایِ کیف کردن دارد. آغاز نوجوانی‌ام بود و با خانواده همراه بودم. چیزی نگذشت که سرخوشی جایِ خودرا به‌نگرانی و بیشتر ترس داد. قطارخیلی زود از شهر خارج می شد و خط در بیابان ادامه می‌یافت تا دوباره در ایستگاه پایانی به شهر برسد. همین بیابان بود که این ابزار ترابری را به اوج نا امنی خود می‌کشاند. یکباره گروهی مردان بی مهابا و کمی ترسناک چون سیرک بازانِ ماهر از دلِ تل‌هایِ خاک بیرون زدند و یورش آوردند به‌گاریِ بی‌اسبی که اگر پیش‌تر هیبتی داشت، اینک دربرابرِ آنان لاجون و لَکَندی می‌نمود. از در و دیوارش بالا میرفتند. به‌ویژه واگن‌هایِ تابستانی که تنها با طارمی(فِرفُوژِه)پوشش داشت . چابکترهایِشان خود را بر بام واگن ها بالا می کشیدند و آنجا را پهنه‌یِ هنر نمایی‌هایِ آکروباتیک می ساختند. در این گیرودار رندان، جیب‌بری و کف‌زنی هم می‌کردند. آن هایی شان که دردی دیگر داشتند دزدکی به زن و بچه‌یِ مردم انگشت می رساندند و پر روترها تا چنگ اندازی به برجستگی های ممنوعه‌یِ دوشیزگان نورس پیش می‌رفتند. پیدا است که بادیدن چنین تصاویری از آن پس و دست کم خانوادگی سوار بر این قطار آن چنانی نشدیم. به گفته‌یِ قدیمی‌ها "حرف، حرف می آورد" و پیرو این گفته نگارنده نیز زد به خاکی و از خط بیرون افتاد. داستان پیرامون قطار سواری بود. به هرروی به جز تجربه‌یِ ماشین دودی، یکی دو بار هم با قطار تهران مشهد سفر کردم که با آن راه طولانی و آن وضعیتی که داشت، خستگی به تن مانده را بیشتربه یادمی آورد تا لذتی که هنگام گذر از راهرویِ دراز و به هم پیوسته‌یِ واگن‌ها که امکان می‌داد تا از کنارِ همسفران بی‌شمارِ خود بگذری و همزمان برشی موازی از این مناظر و تصاویر پیدا از پنجره‌ها را کنارهم داشته باشی. بازمی‌گردم به قطاری که مرا به همراه دوستم غلامحسین بهرامی از لندن به کاردیف می برد. این جا دنیای دیگری بود. دیرتر دریافتم که این ابزار جابجایی چه نقش و داستانی دارد در آن دیار و گسترده تر در اروپا. باز هم به‌آن خواهم پرداخت.

نگارش : هجدهم آذر ماه  1390

ویرایشِ آخرین اسفند 1398        The last editing  February

 

 

 

هرمز هدایت :  شام اول 1356   1977 Hormoz Hedayat : The first dinner

     نام (فست فود Fast food) چند سالی است که در میهن مان رایج شده مثل خیلی از واژه ها و نام های بیگانه‌ی دیگر که پیدا نیست یا دست کم نگارنده نمی داند چگونه و توسط چه کس یا کسانی به فرهنگ واژه های ما افزون گشته است. انگار بیشتر بستگی دارد به اراده‌ی سودگران و اینکه رهاورد خود را از کجا می‌آورند. به هر روی جایی که نگارنده نخستین شامِ بیرون از مرزِ زندگانیِ خود را خورد در یکی از همین‌جا ها که چیزی بود میانه‌یِ رستوران و اغذیه فروشی و آن‌زمانSnack bar می‌خوانندَش. جایی زیبا و در کنار دریابود. دوستم غلامحسین مرا آن‌جا برد. کارکنانش بیشتر دختران جوان و زیبا بودند. برای من تازگی داشت، چرا که در ایران آنروزگار کارهای این چنانی برای بانوان، رایج نبود. آنچه بود هم بیشتر در فروشگاه های تازه بنیاد زنجیره ای دیده می شد. چیز دیگری که نگاهم را به خود کشید، صندوق کوچکی بود که گوشه‌یِ پیش‌خوان گذارده بودند. غلامحسین برایم توضیح داد که این برای پرداخت انعام است. بیاد داشته باشید، قصه برمی گردد به سی و چند سال پیش و اینک‌که این یادداشت را می‌نویسم چهار دهه و اندی از آن می‌گذرد. ما چنین چیزی را هنوز ندیده بودیم، بویژه که درخاک خود، ماجراها داشتیم با پرداخت میز و انعام. بگذارید تا داستانش را در بخش های دیگر با آب و تاب لازم برایتان بگویم. به هر روی در پایان آن شکم چرانی دلپذیر، نگارنده سکه‌ای پنجاه پنسی که نیم پاوند می‌شد و برابر شش تک تومانی بود و بهتر است تا بگویم به اندازه‌یِ پول یک دست چلوکباب برگ آن روزگار می‌ارزید، ببخشید شاید هم یک ده پنسی بوده که برابر ده ریال می‌شده‌است، (گویا این یکی بیشتر جور در می‌آید) را با سرخوشی و سخاوت از دریچه ی قلک نامبرده فرو انداختم.

نگارش: بیستم آذرماه 1390

ویرایشِ آخرین اسفند 1398        The last editing  February

 

 

هرمز هدایت : خواب با ناشتایی 1356   Hormoz Hedayat : Bed & Breakfast 1077

     شب رادریک(Bed & Breakfast-خواب باناشتایی)خوابیدم. گونه‌ای مهمان‌سرایِ خانگیِ انگلیسی بود. آن‌هم درشهرهای گردش گری و بویژه جاهایی که شاگردانِ تابستانیِ زبان، از همه‌جایِ دنیا گرد می‌آمدند. گمان نمی‌کنم دیگر چنین جاهایی برپا باشد. مگر در همچنین شهرهایی. خانه‌هایی که اتاق‌هایِ اضافیِ خود را پذیرای مسافران می کردند. صاحب خانه هم زندگانی خود را درهمان خانه داشت و صبحانه را هم برای مسافران  آماده می‌کرد. همانند هتلی خصوصی. به هر روی جای آرام و امنی بود. انگار در خانه‌ی خویشان هرچند فرنگیِ خویش میهمان باشی. با این تفاوت نیکو که هزینه‌اَش را می‌پردازی. اگر به یادِ ویلاهای اجاره‌ای در شمال کشورمان افتادید، می‌شود گفت که این یکی، نمونه ی ساده و بدوی آن یکی است. از خواب که برخاستم و برای خوردن صبحانه به اتاق پذیرایی رفتم تازه دریافتم که کجا هستم. به رویا می‌مانست. دست کم برای من و در آن هنگامِ ویژه. گویی همه چیز را تازه از بسته بندی درآورده بودند. از فضای داخلی گرفته تا چشم انداز پیدا ازپنجره. همین‌جور میز صبحانه که گویی تابلویی بود برای تماشا. نگران نباشید با اشتهایی پارادیسی از همه چیز خوردم. خانواده‌یِ میزبان نیز پریانی را می نمودند که برای پذیرایی نازل شده بودند. پدر، مادر و دختر. هزینه‌اش را در مدرسه‌یِ زبان ازمن گرفتند. دیرتر که درسفرهایِ داخلی بریتانیا درمکان هایِ این‌چنینی می‌رفتیم چیزی معادلِ یک ششم تا یک سومِ آن مبلغ شبِ نخست را می‌پرداختیم. بدیهی‌است که آنها دیگر رویایی نبودند. شایدهم مدرسه مرا از شُیوخِ عرب پنداشته بود.

     پیش از رفتن به‌بریتانیا، غلامحسین ترتیب ثبت نام مرا در مدرسه‌ای که خود در آنجا زبان می‌خواند داده بود. مدرسه هم تدارک اقامت آن شب را در این مهمان سرا، و از آن پس را هم در یک به‌گفته‌ی آن‌ها (فامیلی Family ) دیده بود. داستانِ دومی را نیز به‌زمانِ خود خواهم گفت.  پرداخت‌ام برای این پذیرایی اگر درست بیاد بیاورم چیزی بیشتراز چهارده پاوند شد. هرپاوند آن هنگام، دوازده‌تا تک تومانی می‌ارزید. هرچند ازآن‌پس که خود به شهرهای دیگر می‌رفتیم، برای ماندن در این گونه میهمانسراها بیشتر از چند (شاید بین سه تا پنج پاوند) نمی پرداختیم. و پیدا بود با پذیرایی ساده تر.

نگارش : بیست و یکم آذرماه 1390

ویرایشِ آخرین اسفند 1398        The last editing  February

 

 

 

 

شرمن

تاتر دانشگاه کاریف

 

 

 

دیو پری - DivPari

پایان نامه‌یِ ایرج راد  Theses of Iraj Rad

بازی : دانشجویان دا نشگاه کاردیف

Acted by Students of Cardiff University

 

هرمز هدایت :  آراینده و بازیگر

Hormoz Hedayat : Designer & Actor

Sherman Theatre  1977-1978         1356 - شرمن تیاتر  1357

 

 

 راست به چپ: حبیب ...، حسن یزدانی، هرمز هدایت، بابک خوسروشاهی، ... ...، ایرج راد،

Left to Right : Iraj Rad, ... ..., Babak KhosrouShahi. Hormoz Hedayat, Hasan Yazdani

 

بهترین در جشنواره‌ی جوانان آکسفورد.

1356 - 1357

The Best Performance in Oxford youth Festival.

1977-1978

    نمایش"دیو پری"پایان‌نامه‌ی ایرج راد بود و برایِ اجرا در تاترِ  شرمن  "Sherma Theatre"-دانشگاه کاردیف The University of Cardiff آماده می‌شد. برای این کار از نگارنده و دیگر دانشجویان ایرانی و غیر ایرانی خواست که او را به‌گونه‌ی تیمی همراهی کنیم. با پذیرش خواست وی، پیشنهادکردم‌تا درکنارِاین‌گونه همکاری برای پرهیز از ناهماهنگی، کارِ هرکس در چهارچوبِ آن‌چه می‌کند جای گیرد و دوستم ایرج نیز این روش را پذیرفت. نگارنده افزون بر بازیگری، "طراحیِ" کار را نیز پذیرفت که در پی همان کارِ تیمی با یاریِ شماری از دانشجویانِ گروه و با پیگیری شبانه روزی انجام پذیرفت. تنها بخشی از آن در کارگاه تاتر شرمن ساخته شد.

     خوشبختانه کار با بازتابی درخشان روبرو شد و از آن شمار نمایشِ "دیو پری" در جشنواره‌ی جوانان آکسفورد Oxford  در جایگاه بهترین نیز نشست.

 

نگارش : سه شنبه هفتم آذر ماه 92  

Thu 28 Nov 2013

 

راست به چپ :

حبیب ...،

 حسن یزدانی،

 هرمز هدایت،

... ...،

 ... ...،

 ایرج راد.

بابک خسروشاهی

 

Left to Right:

Babak Khosroushahi

Iraj Rad,

 ... ...,

 ... ...

Hormoz Hedayat,

Hasan Yazdani.

 Habib ...,

 

 

دکامرون Decameron

جووانی بوکاچیو Giovanni Boccaccio

 

 

    برپاییِ‌نمایشِ"قصه‌هایِ‌دکامرون Decameron Tales" نوشته‌‌یِ‌ جووانی‌بوکاچیو Giovanni Boccaccio پیش از آغازِ کلاس‌هایِ ما در"تاتر شرمن Sherman Theatre"برایِ کار از سویِ ما دانشجویان آن دوره در تالارِ ارینا Aren پیش‌بینی شده‌بود. این‌هم ازشمارِفراوانِ دیگرگونگی‌هایِ سیستماتیکی بود که ما درکشوری بیگانه با آن روبرو می‌شدیم و برایمان تازگی داشت. درنخستین نشستِ دانشجوییِ مان با استادِ راهنما، ‌به‌ما گفته شد که بنابراین است تا دانشجویانِ آن دوره که مابودیم، نمایش را به ‌گونه‌یِ تیمی کار کنیم. و زمانِ انجام‌َاش‌هم پیشاپیش در بروشورِ رپرتوارِ آن سالِ تاتر آمده بود.

     نمایش، همان‌گونه که از نامَش پیداست دربرگیرندهِ قصه‌هایِ گوناگونی بود و هریک ازدانشجویان می‌توانست یک یا دو تا از آن‌هارا برایِ کارگردانی برگزیند و بقیه نیز در بازی و کارهایِ جانبی دیگر یاری‌اَش کنند. نگارنده هم افزون بر بازی درشماری ازکارها، در بخش طراحی همراهی و در بخشِ موسیقیِ زنده‌یِ کار، با نواختن پِرکاشن، گروه رایاری می‌کردم .

 

نگارش: آذر ماه 1392  putting down 2/12/2013     ویرایش آخرین: اسفندماه 1398       The last edited:  February 2020

 

 

دوشنبه

29 اُکتبر

1979

 

 

 هرمزهدایت درمیانِ هم‌بازی‌هایِ هم‌شاگردی‌

 

راست به چپ: آن‌ِتِه اسکیری وِن، هرمز هدایت، ریچارد لنگریج، کِن مَک کِرِی، دیوید کریستی

Left to Right : David Christie, Ken MacCrae, Richard Langridge, Hormoz Hrdayat, Annette Scriven,

 

 

راست به چپ: ریچارد لنگریج، هرمز هدایت، ... ...                         Left to Right: ... ... , Hormoz Hrdayat,  Richard Langridge

 

     ریچارد لنگریج Richard Langridge (دستِ راستی درعکسِ بالا)که از همشاگردی‌هایِ پُر شَر و شورِ ما بود را در یکی از سایت‌هایِ سینمایی(به‌گمانم آمازون)در کنارِ پروفایلِ خود که در آن سایت بود دیدم و خشنود شدم. او اینک گویا از تهیه‌کننده‌هایِ حرفه‌ایِ انگلیس شده است.

 

نگارش آذر ماه 92  putting down      November 2013        ویرایش آخرین: اسفندماه 1398       The last editing:  February 2020

 

     در جایِ دیگر گفته‌ام که در درازای سال پیوسته این رپرتوارها برگزار می‌شد و برنامه‌هایِ آن نیز ازسالِ پیش آگهی می‌شد و انجام آن‌ها نیز سرِ زمان، رَدخور نداشت. گروه‌ها از سراسرِ دنیا در این رپرتوارها شرکت می‌جستند و ما هم این شانس را داشتیم تا همه‌یِ این برنامه‌ها را در درازایِ گذراندنِ کالج و دانشگاه، رایگان ببینیم و فراتر با بسیاری از آن‌ها درپیوند باشیم.

 

نگارش: آذر ماه 92      putting down:  November 2013             ویرایشِ آخرین: اسفندماه 1398       The last editing:  February 2020

 

 

 

 

 

هرمز هدایت: بازیگر   Hormoz Hedayat: Actor

ماهی سیاه کوچولو     The Little Black Fish

نویسنده : صمد بهرنگی   writer: Samad Behrangi

برگردان و کارگردانی: اردشیر مهرآبادی

Translated & directed by:  Ardeshir Mehrabadi

  1359  تاتر شرمن. ارینا   

Sherman Theatre (Arina) 1980

 

 

       

        اردشیرمهرآبادی دردانشگاهِ‌ کاردیف بامن‌ همکلاسی‌بود. شیرازی‌است و چندی‌است‌که پس‌ازسال‌ها دوری‌ ازخانه،به‌میهن

بازگشته‌است. مادوتا، تنها ایرانی‌هایِ‌ کلاس‌ بودیم و دیگرهم‌شاگردی‌هایِمان‌هم، یا ازشهرهایِ دیگرِبریتانیابودند، ‌یا ازکشورهایِ دیگر. من و اردشیر درچندکار، باهم بودیم. کارِآغازین ‌دربالایِ‌ همین‌برگ ‌آمده‌است. "قصه‌هایِ‌دِکامرون DecameronTails" که‌هردو

درآن‌بازی‌داشتیم. دیگری،برگردانِ‌انگلیسیِ‌ ماهیِ‌سیاهِ‌کوچولویِ صمدبهرنگی‌است، که اردشیر کارگردانی کرد و من برایَش بازی کردم. سیُمی هم کاری ‌بود که بازتابِ بروشور‌ِ آن پایین دیده می‎‌شود. بازهم او کارگردانی کرد ونگارنده(طراحیِ) آن‌را انجام داد.

       اوپس‌ازبازگشت ازانگلیس چندسالی‌را درخانه‌یِ‌پدری(شیراز)سپری‌کرد وکارهاِیی‌هم برسکویِ‌نمایش وهمچنین درزمینه‌یِ برگردانِ متونِ نمایشی انجام داد. سپس به‌پایتخت کوچید تا کارش را در این‌جا دنبال کند.

 

نگارش : آذر ماه 92       29/11/2013

ویرایش آخرین: اسفندماه 1398       The last editing:  February 2020

 

 

 

 

بروشورِ نمایش

Brochure of the Show

 

 

 

کارگردان: اردشیر مهرآبادی

Director: Ardeshir MehrAbadi

 

 

 

طراح: هرمز هدایت

Desighner: Hormoz Hedayat

 

 

 

 

 

 

 

 

 

راست به چپ:

اردشیر مهرآبادی،

هرمز هدایت

 

 

Left to Right:

Hormoz Hedayat, 

Ardeshir Mahrabadi

 

 

 

نشان ها

پُوسترها

نوشته ها

داوری

آموزش

رسانه ها

سینما

تله ویزیون

تیاتر

شناسنا مه

میزبان

Awards

Posters

Writings

Jury

Teaching

Media

Cinema

Television

Theatre

About me

Home

 

Covered by the Cloud

پُشتِ اَبر