تنبک
و پاپیون
سال بالاییهایِ(دبیرستان)، از من خواستند تا با نمایشی که
در پیش داشتند همکاری کنم. یکی از نمایشگرانِ نام آشنایِ
ری که بهویژه او را با دکلماسیونِ مرگ هنرپیشه
میشناختند، پیشنهاد را بهمن گفت. برایم رخدادِ خوش
و بر انگیزانندهای بود. دریافتم که نمایشنامهشان
برگردانی از زبان بیگانه است. یکی
از(نقش)ها زن بود و برایِشان داشتنِ بازیگر زن ناشدنی.
برایِ همین چاره را در جایگزین کردنِ پسر بهجای مادر و همینگونه جابجایی گفته ها دیدند تا بتوانند با این ترفند داستان را
پیشببرند. بدین روی مرا که
در در انجمنِ ادبیهنریِ دبیرستان گل کرده بودند خواستند تا(نقشِ)پسر را بازی کنم .
نمایش در دلِ(آتراکسیون)مانندی جایمیگرفت. اینگونه
که برنامههایِ پیدرپی چون تراژدی، کمدی، سازوآواز، سخنرانی و هر چیزی که در چنته داشتند در چند شب به نمایش در میآمد. بهگمانم از شب دویم بود که به نمایش
کمدی و برنامهیِ سازوآوازیشان هم
پیوستم. اینگونه شد که نگارنده آنزمان "یک شبه، رهِ
صد ساله رفتن!" را پیمود. و چرا
این گونه شد؟ تنبک نواز گروهِ نوازندگان که (نقشی)
کوتاه هم در نمایش کمدی داشت، پس از نخستین شبِ(اجرا)بیمار میشود
و کارِ آنها لَنگ میماند. یکی از ویلونیستها بهنام عنایت
خسرو پناه
که همشاگردیم بود، مرا برای نواختن تنبک پیشنهاد کرد و
نگارنده را آزمودند و گویی بهناچار پسندیدند .
دو تن از نوازندهها(چهارمضراب)های آنچنانی مینواختند.
نوازندهیِ تار(پرویز حسینشِنی)و یکی دیگر از نوازندههایِ ویولن(غنیمی). نوازندهیِ ویلونی که
چهارمضراب داشت (همان غنیمی)، از من خواست که پیش از برنامه به خانه شان
بروم تا سازش را با من هماهنگ کند. (تمرین) کردیم و
او خشنود مینمود. شب فرا رسید و کار آغاز شد و پیشرفت تا
زمانیکهبه نواختن(چهارمضرابِ)او رسیدیم.
برنامه پیشرفت و بدهم نبود. هرچند نگارنده جان کند تا
کار را به پایان رساند. آخر دست هایم زود خسته میشدند.
هنوز هم این گونه است. به هرروی ویولونیست این را میدانست. سر(تمرین)دریافته بود .
هنگام هنرنمایی"پرویز"نوازندهیِ تار فرا رسید. گویی نوازندگی تار را نزد
فرهنگ شریف
آموخته بود. همسایهیِ روبروییِ خانهیِ فرهنگشریف در
کوچهیخچالِ شهرری بودند. ما هم همسایهی پهلویی فرهنگ بودیم. از این کوچه
داستانهایِ شنیدنی دارم. یکی هم در پیوند باهمین خانهیِ
شریف است که در بخشِ شناسنامه بهآن خواهمپرداخت. بازگردیم به
داستانِ (چهارمضراب). تارنواز، شیرین آغازکرد،
شیرین پیشرفت و شیرین هم بهپایان برد. من هم شیرین
همراهی را آغاز کردم، هرچند زیاد تاب نیاوردم. دستها دیگر
همراهم نبودند، خسته بودند و بی توان و تَن، خیس
از (عرق). بیهوده جان میکندم و بیسرانجام رهایش ساختم. دوست تار نواز کارش را با آرامش
به پایان برد. او هم (عرق) کرده بود. نه در پیوند با
نیمه راه ماندنِ من که به خود او باز میگشت. چه مرد
بزرگواری بود او که نه آن دَم، و نه هیچگاهِ دیگر این رخدادی که
پیدا است برایش خوش آیند نبوده است را بهروی کسی نیاورد .
***
بنابر آن بود تا(نقشِ)کوتاهی که نوازندهیِ پیشین
تنبک در نمایش کمدی داشت را هم، نگارنده بازی کند. داستان در (کلاسِ
اکابر) میگذشت. بهگمانم نامِ نمایش هم همین بود. بستر
پسندیدهای بود برای کمدی. در شناسنامهیِ نگارنده
آمده است که خردی را در سپاهان گذرانیدهام. پیدا است که
نمایش را با کارهایِ ارحام صدر شناختم. و چون بسیاری از نمایشگرانِ سپاهانی از شیوهیِ او پیروی کردم. هرچند میشود گفت
که این(حاضرجوابی)و درپِی توانِ بداههگویی، بیشتر خوی و رفتارِ
سپاهانی بود تا شیوهیِ نمایشی. با نخسنین نشانههایِ آشنایی با زمینه هایِ دیگر و پرتوهای روشنفکری این
روند را جای گذاردم و به چشم اندازهای گستردهیِ تازهتر
رویآوردم. مگر دو کاری که در همین برگ به آن خواهم پرداخت. بههرروی این شیوه درنمایشِ کمدیِ
"کلاسِ اکابر" بکار آمد.
براستی که چنین شد. چون به اندازهای کارآمد بود که
این نقشِ کوتاه از
نقشهایِ دیگر نمایش پیشی جست. با خواندنِ ترانهیِ
آشنایِ
"دم
گاراژ بودم یارم سوار شد، دلِ مسافرین بر من
کباب شد"
از پشت (صحنه) و در بلندگو آغاز میشد و سپس به(کلاس)پای
میگذاشتم. درپِی نیز بازی و گفتار بداهه که از ویژگیهایِ
شیوهیِ ارحام بود، بکار گرفته شد. این گونه بود
که (نقش) گل کرد.
***
باز گردیم به ترازدی نخستین، کاری که از آغاز برای آن مرا
خوانده بودند. پاسخ گویِ انگیزههایِ رویا پرورِ آن
روزگار. کاری که بههرروی میتواند بهنامِ نخستین گامِ
نگارنده در جایگاه بازیگر و بر سکویِ نمایش در کارنامهام
نگاشته شود. بماند، سراسرِ یک روز را در درازای خیابان
لالهزارِ آن روزگار
گشتم تا پاپیونی بخرم و آنرا درنمایش، گردن آذین(نقش)سازم. شب اینگونه با همان پاپیون درنمایش
آفتابی شدم. هنرمند شناخته شدهیِ ری در میانهیِ(صحنه)هنرنمایی میکرد. هم اویی که پیشنهاد بازی را به نگارنده داده بود و
خود
قهرمانِ داستان را بازی میکرد. در دم واکنشِ ناخشنودی را
در چهرهاش دریافتم.
انگار وارفت. هرچه بود گذشت و نمایش بپایان رسید. بیتاب بود چیزی بگوید و سرانجام پاپیون مرا نشان داد و آرام گفت : تو
این را نزن! پرسیدم چرا؟ و او اینگونه پاسخ داد:
من در میانهیِ (صحنه) بازی میکنم و شما دو نفر
(نگارنده و بازیگر ثالث) در دو سویِ من. پس بهتر است هردو کراوات بزنید
تا (قرینه) باشید. آخر خودش، پاپیون مشکی میزد.
همراه تن پوشی مشکی و(براق). پیشِخود چراییاَش را نپذیرفتم. هرچند، بگو مگویی هم نکردم.
نباید میکردم. چون بزرگتر از من بود و خود نیز خواهان
بازیِ من شده بود. بههرروی به پاپیونِ یاد شده چنان وابسته شده بودم که دست شستن از آن برایم دشوار مینمود. من هم به ندایِ دل پاسخ میدادم و شبهایِ دیگر نیز، همانگونه
به(صحنه)میرفتم. پیدا است که او را خوش نمیآمد و من هم بهانهیِ خود را داشتم که پاپیونِ من رنگی است و کوچکتر از پاپیونِ او و چیزی از او کم نمیکند. چندی گذشت و نمایش در دلِ جشنی دیگر برپا میشد و اینبار به(تلافی)، دوستی دیگر را بهجایِ من گماردند هرچند خود جداگانه یک برنامهیِ
نمایشی در همان جشن نیکو کاری داشتم. زمانی گذشت و این بار
گروه گرد هم آمد و بخشی از همین برنامه ها را به قزوین بردیم و از
شما چه پنهان خوش هم گذشت و داستان ما به خوبی پایان یافت.
***
و پردهیِ آخر اینکه در
روندِ اجراهایِ این تراژدی، یک شب مدیرِ(صحنه) که برادر بازیگر نامبرده بود، فراموش کرده
بود(اسلحه)ای که دوستمان در پایان نمایش با آن خود کشی میکرد را در کشویِ
میز وی قرار دهد. زمان پرتنش کار فرا رسید،
نور میرفت و تنها روشناییِ اندکی به بهانهیِ(شمعی)که قهرمانِ داستان
بر رویِ میزِ کارِ خود روشن میکرد، بر کانونِ سکویِ نمایش میتابید. وی کشوی میز را پیش کشید. از
چهرهاش نگرانی بیرون زد. (اسلحه) نبود و او جا
خورده
بود.
کشوهای دیگر را وارسی میکرد. نا امیدی در رخسارش
پیدا بود. شاید میگشت بهدنبالِ ابزاری دیگر چون
ریسمان و از آن شمار. چیزی در مغزش فرمان داد . پنجههایِ خویش را پیرامون گردن انداخت و خشمگین فشرد و چنین گفت
: اینک خود را خفه میکنم .
|