رسانه ها
Medea
تله ویزیون
Television
سینما
Cinema
تیاتر
Theare
شناسنامه
Aboqat Me
میزبان
Home
پشتِ اَبر
Behind The Cloud
نوشته ها
Writings
نشان ها
Awards
پُوسترها
Posters
داوری
Jury
  آموختن و آموزش
Learning & Teaching

تیاتر  Theatre

 

 

نوجوانی . ری   Adolescence Ray

 

هرمزهدایت    Hormoz Hedayat

 

 

1955-1962   1334-1341

 

 

     نوجوانیِ نگارنده، با کوچ خانواده از سپاهان به ری آغاز می‌گردد. چگونگی این کوچ هم، در جای خود خواهد آمد. پیداست این جابجایی که چرایی خود را دارد، درچنین تکه ای از گذرِ زندگی، کارش را با سرنوشت و روانِ ما می‌کُند.

 

 

     در نوجوانی و برای نخستین بار نامم در رسانه‌ای به‌چاپ می‌رسد و پیدا است که شادمانی فراوان برایم فراهم می‌آورد. هرچند شوربختانه از همان آغاز بدان بی‌مهری می‌شود و لغزشی کوچک مرا می‌آزارد. نام کوچک "بهروز" جایگزین نام کوچک نگارنده،  "هرمز" می‌شود. می‌بینید که در بازتاب (حکم) بالا آن‌را (غلط‌گیری) کرده‌ام، چه سود که در گاهنامه این کار شدنی نیست.

هرمز هدایت Hormoz Hedayat

 

خوش‌بیاری!

     در همان سال‌هایِ آغازین نوجوانی این خوش‌بیاری را داشتم تا آموختنِ نمایش را به بچه‌ها بیازمایم.  شاید بخندید و بپرسید که خود چه می‌دانستی تا به‌دیگران یاد بدهی؟! درست است. گفتم که خوش بیاری. هرچند تا اندازه‌ای‌هم به درون مایه‌ای از شورِ نمایش که با من بود بازمی‌گردد و همین‌گونه پرورش یافتن در خانواده‌ای که می‌شد فرهنگی‌اش خواند. خواهرم پروین‌هدایت آن‌زمان (مدیرِ مدرسه ی دولتی)بود و دیرتر به همراه همسرش(مدرسه‌یِ غیردولتی)برپا کرد. به‌هرروی یکی از دوستان و همکارانش که آن‌هنگام کودکستان و دبستانی  بنام راهِ‌دانش را سرپرستی می‌کرد، از وی خواسته بود تا نگارنده‌یِ نوجوان در آن‌روزگار، دانش آموزانشان را با بازی و نمایش آشنا کند. شایدهم با این نگاه که هزینه‌ای برایِ‌شان دربرنداشت. چیزی که به‌هنگامِ نوشتنِ این یادواره به اندیشه‌ام راه یافت .

 

علی رضایی، هرمز هدایت، هوشنگ دولتیار، عنایت‌اله خسروپناه،

حسین علیخانی

Hosein Alikhani, Enayatolah Khosropanah, Hooshang Dolatyar,

 Hormoz Hedayat, Ali Rezaei

 

 

     درسال‌های نخستِ(دبیرستان)، انجمن ادبی و هنری مدرسه با کوشش و سرپرستی دبیر ادبیات (شادروان فتحی)برپاشد و نگارنده از کسانی بود که پیوسته با (اجرای دکلماسیون)آنجا خودی نشان می‌داد. تا اینکه کار به نخستین آزمون دموکراسی در مدرسه رسید و پیرو انتخاباتی براستی آزاد چندتن از ما از سوی دانش آموزان برگزیده شدیم. (خبرِ)این رخداد از سوی (خبرنگار مدرسه) حسین علیخانی که خود نیز از برگزیده شدگان بود، دریکی ازهفته نامه ها ی آن روزگار به‌چاپ رسید .  

     دیرتر یکی دیگر از همشاگردی‌ها که او نیز خبرنگار بود. از من خواست تا نوشته ای به او بدهم تا در مجله جوانان بچاپ برساند. داستان کوتاهی را که پیشتر نوشته بودم، به او دادم و او هم چاپش کرد. برای من بسیار ارزشمند بود. سال ها دیرتر و در زمان دانشجویی، خامیِ نابخشودنی کردم و آنرا بدوست خبرنگاری که هنگام نمایش روسپی بزرگوار باوی آشنا شده بودم دادم تا به گفته‌یِ او فیلنامه‌اش کند. داستان آنرا دربخش نوشنه‌ها آورده‌ام. هربار که خواستم آنرا پس بگیرم، پاسخی سربالا داد. باید (کپی) اش را به او می‌دادم .

 

 

     تنبک و پاپیون

     سال بالایی‌هایِ(دبیرستان)، از من خواستند تا با نمایشی که در پیش داشتند همکاری کنم. یکی از نمایشگرانِ نام آشنایِ ری که به‌ویژه او را با دکلماسیونِ مرگ هنرپیشه می‌شناختند، پیشنهاد را به‌من گفت. برایم رخدادِ خوش و بر انگیزاننده‌‍‌‌‌ای بود. دریافتم که نمایشنامه‌شان برگردانی از زبان بیگانه است. یکی از(نقش)ها زن بود و برای‌ِشان داشتنِ بازیگر زن ناشدنی. برایِ همین چاره را در جای‌گزین کردنِ پسر به‌جای مادر و همین‌گونه جابجایی گفته ها دیدند تا بتوانند با این ترفند داستان را پیش‌ببرند. بدین روی مرا که در در انجمنِ ادبی‌هنریِ دبیرستان گل کرده بودند خواستند تا(نقشِ)پسر را بازی کنم . 

     نمایش در دلِ(آتراکسیون)مانندی جای‌می‌گرفت. این‌گونه که برنامه‌هایِ پی‌در‌پی چون تراژدی، کمدی، سازوآواز، سخنرانی و هر چیزی که در چنته داشتند در چند شب به نمایش در می‌آمد. به‌گمانم از شب دویم بود که به نمایش کمدی و برنامه‌یِ سازوآوازی‌شان هم پیوستم. این‌گونه شد که نگارنده آن‌زمان "یک شبه، رهِ صد ساله رفتن!" را پیمود.  و چرا این گونه شد؟ تنبک نواز گروهِ نوازندگان که (نقشی) کوتاه هم در نمایش کمدی داشت، پس از نخستین شبِ(اجرا)بیمار می‌شود و کارِ آن‌ها لَنگ می‌ماند. یکی از ویلونیست‌ها به‌نام عنایت خسرو پناه که همشاگردیم بود، مرا برای نواختن تنبک پیشنهاد کرد و نگارنده را آزمودند و گویی به‌ناچار پسندیدند .

     دو تن از نوازنده‌ها(چهارمضراب)های آن‌چنانی می‌نواختند. نوازنده‌یِ تار(پرویز حسین‌شِنی)و یکی دیگر از نوازنده‌هایِ ویولن(غنیمی). نوازنده‌یِ ویلونی که چهارمضراب داشت (همان غنیمی)، از من خواست که پیش از برنامه به خانه شان بروم تا سازش را با من هماهنگ کند. (تمرین) کردیم و او خشنود می‌نمود.  شب فرا رسید و کار آغاز شد و پیش‌رفت تا زمانی‌کهبه نواختن(چهارمضرابِ)او رسیدیم. برنامه پیش‌رفت و بدهم نبود. هرچند نگارنده جان کند تا کار را به پایان رساند. آخر دست هایم زود خسته می‌شدند. هنوز هم این گونه است. به هرروی ویولونیست  این را می‌دانست. سر(تمرین)دریافته بود .

     هنگام هنرنمایی"پرویز"نوازنده‌یِ تار فرا رسید. گویی نوازندگی تار را نزد فرهنگ شریف آموخته بود. همسایه‌یِ روبروییِ خانه‌یِ فرهنگ‌شریف در کوچه‌یخچالِ شهرری بودند. ما هم همسایه‌ی پهلویی فرهنگ بودیم.  از این کوچه داستان‌هایِ شنیدنی دارم. یکی هم در پیوند باهمین خانه‌یِ شریف است که در بخشِ شناسنامه به‌آن خواهم‌پرداخت. بازگردیم به داستانِ (چهارمضراب). تارنواز، شیرین آغازکرد، شیرین پیش‌رفت و شیرین هم به‌پایان برد. من هم شیرین همراهی را آغاز کردم، هرچند زیاد تاب نیاوردم. دست‌ها دیگر همراهم نبودند، خسته  بودند و بی توان و تَن،  خیس از (عرق). بیهوده جان می‌کندم  و بی‌سرانجام رهایش ساختم. دوست تار نواز کارش را با آرامش به پایان برد. او هم (عرق) کرده بود. نه در پیوند با نیمه راه ماندنِ من که به خود او باز می‌گشت.  چه مرد بزرگواری بود او که نه آن دَم، و نه هیچگاهِ دیگر این رخدادی که پیدا است برایش خوش آیند نبوده است را به‌روی کسی نیاورد .

***

     بنابر آن بود تا(نقشِ)کوتاهی که نوازنده‌یِ پیشین تنبک در نمایش کمدی داشت را هم، نگارنده بازی کند. داستان در (کلاسِ اکابر) می‌گذشت. به‌گمانم نامِ نمایش هم همین بود. بستر پسندیده‌ای بود برای کمدی. در شناسنامه‌یِ نگارنده آمده است که خردی را در سپاهان گذرانیده‌ام. پیدا است که نمایش را با کارهایِ ارحام صدر شناختم. و چون بسیاری از نمایش‌گرانِ سپاهانی از شیوه‌یِ او پیروی کردم. هرچند می‌شود گفت که این(حاضرجوابی)و درپِی توانِ بداهه‌گویی، بیشتر خوی و رفتارِ سپاهانی بود تا شیوه‌یِ نمایشی. با نخسنین نشانه‌هایِ آشنایی با زمینه هایِ دیگر و پرتوهای روشنفکری  این روند را جای گذاردم و به چشم اندازهای گسترده‌یِ تازه‌تر روی‌آوردم. مگر دو کاری که در همین برگ به آن خواهم پرداخت. به‌هرروی این شیوه درنمایشِ کمدیِ "کلاسِ اکابر" بکار آمد. براستی که چنین شد. چون به اندازه‌ای کارآمد بود که این نقشِ کوتاه از نقش‌هایِ دیگر نمایش پیشی جست. با خواندنِ ترانه‌یِ آشنایِ "دم گاراژ بودم یارم سوار شد، دلِ مسافرین بر من کباب شد" از پشت (صحنه) و در بلندگو آغاز می‌شد و سپس به(کلاس)پای می‌گذاشتم. درپِی نیز بازی و گفتار بداهه که از ویژگی‌هایِ شیوه‌یِ ارحام بود، بکار گرفته شد. این گونه بود که (نقش) گل کرد.

 

***

     باز گردیم به ترازدی نخستین، کاری که از آغاز برای آن مرا خوانده بودند. پاسخ گویِ انگیزه‌هایِ رویا پرورِ آن روزگار. کاری که به‌هرروی می‌تواند به‌نامِ نخستین گامِ نگارنده در جایگاه بازیگر و بر سکویِ نمایش در کارنامه‌ام نگاشته شود. بماند، سراسرِ یک روز را در درازای خیابان لاله‌زارِ آن روزگار گشتم تا پاپیونی بخرم و آنرا درنمایش، گردن آذین(نقش)سازم.  شب این‌گونه با همان پاپیون درنمایش آفتابی شدم. هنرمند شناخته شده‌یِ ری در میانه‌یِ(صحنه)هنرنمایی می‌کرد. هم اویی که پیشنهاد بازی را به نگارنده داده بود و خود قهرمانِ داستان را بازی می‌کرد. در دم واکنشِ ناخشنودی را در چهره‌اش دریافتم. انگار وارفت. هرچه بود گذشت و نمایش بپایان رسید. بی‌تاب بود چیزی بگوید و سرانجام پاپیون مرا نشان داد و آرام گفت : تو این را نزن! پرسیدم چرا؟ و او این‌گونه پاسخ داد:  من در میانه‌یِ (صحنه) بازی می‌کنم  و شما دو نفر (نگارنده و بازیگر ثالث) در دو سویِ من. پس بهتر است  هردو کراوات بزنید تا (قرینه) باشید. آخر خودش، پاپیون  مشکی می‌زد. همراه  تن پوشی مشکی و(براق).  پیشِ‌خود چرایی‌اَش را نپذیرفتم. هرچند، بگو مگویی هم نکردم. نباید می‌کردم. چون بزرگتر از من بود و خود نیز خواهان بازیِ من شده بود. به‌هرروی به پاپیونِ یاد شده چنان وابسته شده بودم که دست شستن از آن برایم دشوار می‌نمود. من هم به ندایِ دل پاسخ می‌دادم و شبهایِ دیگر نیز، همان‌گونه به(صحنه)می‌رفتم. پیدا است که او را خوش نمی‌آمد و من هم بهانه‌یِ خود را داشتم که پاپیونِ من رنگی‌ است و کوچک‌تر از پاپیونِ او و چیزی از او کم نمی‌کند.  چندی گذشت و نمایش در دلِ جشنی دیگر برپا می‌شد و این‌بار به(تلافی)، دوستی دیگر را به‌جایِ من گماردند هرچند خود جداگانه یک برنامه‌یِ نمایشی در همان جشن نیکو کاری داشتم. زمانی گذشت و این بار گروه گرد هم آمد و بخشی از همین برنامه ها را به قزوین بردیم و از شما چه پنهان خوش هم گذشت و داستان ما به خوبی پایان یافت.

 

***

     و پرده‌یِ آخر این‌که در روندِ اجراهایِ این تراژدی،  یک شب مدیرِ(صحنه) که برادر بازیگر نامبرده بود،  فراموش کرده بود(اسلحه)ای که دوستمان در پایان نمایش با آن خود کشی می‌کرد را در کشویِ میز وی قرار دهد. زمان پرتنش کار فرا رسید، نور می‌رفت و تنها روشناییِ اندکی به بهانه‌یِ(شمعی)که قهرمانِ داستان بر رویِ میزِ کارِ خود روشن می‌کرد، بر کانونِ سکویِ نمایش می‌تابید. وی کشوی میز را پیش کشید. از چهره‌اش نگرانی بیرون زد. (اسلحه) نبود و او جا خورده بود. کشوهای دیگر را وارسی می‌کرد. نا امیدی در رخسارش پیدا بود. شاید می‌گشت به‌دنبالِ ابزاری دیگر چون ریسمان و از آن شمار. چیزی در مغزش فرمان داد . پنجه‌هایِ خویش را پیرامون گردن انداخت و خشمگین فشرد و چنین گفت : اینک خود را خفه می‌کنم .

 

 

    

باشگاهِ لاینز!

     در آستانه‌یِ نوجوانی بازهم با میانداری برادرم"پرویز هدایت"به"سازمانِ‌پیش‌آهنگی"پیوستم. به‌گُمانم در چهارده سالگی بود که به‌روالِ آن‌سازمان،"پیش‌آهنگِ‌سیار"می‌شدیم. اینگونه بود که پیش‌آهنگانِ در رده‌یِ سنی بالاتر را در این‌دسته جای می‌دادند. روزگارِخوش و براستی سازنده‌ای‌را دستِ‌کم برایِ نگارنده دربرداشت. یادمان‌هایِ شیرین و شنیدنی‌نیز از آن‌زمان در سر دارم که در جایِ خود بدان می‌پردازم. از این‌روی در این‌جا یادش کردم تا داستانِ دیگری را بازگویم. اکنون که این را می‌نویسم درمی‌یابم، باید برنامه‌ای را که درگزارش بالا یا پیشین آوردم، از سویِ"شیر و خورشیدسُرخِ‌شهرری"برگزار شده باشد، چراکه دیرتر با همین گروه ما سفری نمایشی به قزوین داشتیم و داستانی را که اینک باز می‌گویم در پیوند باهمین سفر است. پس می‌شود گفت من پیش‌آهنگی بودم که آن‌زمان نمایشگرِ میهمان در شیر و خورشیدِ سرخ بودم و با آنان همسفر می‌شدم. 

     تاجایی‌که به‌یادمی‌آورم ما سوار بر چند خودرو به قزوین رفتیم. شاید مینی‌بوسی‌هم همراه کاروانِ یا جدا از آن با ما همسفر بود، چراکه شمارِ گروه کم نبود. شماری از کسانی‌که در برنامه شرکت داشتند، گروهِ موسیقی بود که همه نابینا بودند. به‌هرروی نگارنده در یک سواری که به گونه‌ای پیش‌آهنگِ کاروان بود جای داشتم. در آن روزگار جاده قزوین چون جاده‌هایِ دیگر، باریک و قراضه و خطرناک بود. دلخراش‌ترین صحنه‌یِ به‌جا مانده ازتصادفی که تنها دقایقی از رخدادنش می‌گذشت را آن روز در یک نگاه دیدم. یک نگاه، چون‌که خودرویِ ما از کنار صحنه رد شد و جلوتر ایستاد. انگار علاءالدینی "رییس شیر و خورشید با ما بود و هم اوبود که نگذاشت ما پیاده شویم. خود به سویِ صحنه‌یِ تصادف رفت و مدیریت کرد تا رویِ جنازه‌یِ متلاشی شده‌ را بپوشانند. در همان نگاهی که پیشتر گفتم، مغز ازهم پاشیده و خون‌آلودی را چسبیده بر سخره یا دیوار روبرو دیدم. آخر چند دهه از این ماجرا می‌گذرد و از دیگرسو از آن دسته‌ای هستم که تابِ دیدن چنین صحنه هایی را ندارند. رییس بازگشت و ما به‌راهمان ادامه دادیم. پس‌از چندی راندن ناگهان صدایِ مهیبی ما را از چُرت‌زدن پراند. گویی یکی از لاستیک‌هایِ صاف و فرسوده‌یِ‌خودرویی که ما برآن سوار بودیم ترکید. راننده توانست به‌دشواری خودرو را به کنارِ جاده بکشاند و نگهدارد. خطرِ بزرگی را پشت سر گذاردیم. هرچه بود سرآخر به قزوین رسیدیم. شوربختانه تنها چهار عکس آن‌هم از گونه‌یِ‌یادگاری از این سفر بیشتر برایم بجا نمانده که بازتابِ آن‌هارا پایین‌تر آورده‌ام، برایِ‌همین، انگیزه برایِ بازگویی یادمان‌هایِ تلخ و شیرین این سفر کمرنگ می‌شود، هرچند شاید دیرتر در همین‌جا بدانها بپردازم. زمانِ نگارش این گزارش دی‌ماهِ 1395است که از زمانِ رخدادِ داستان واقعی بسیار دور است و بازگویی گسترده‌یِ آن دشوار.             هرمز هدایت دی‌ماه 1395                                                                                                                                                                                                           

 

 

ایستاده، دوم از چپ "رییس باشگاه لاینز در قزوین"، پهلو و چپ او:

علاالدینی"رییس شیرو خورشید شهرری در آن‌زمان"

چپ به راست: تهرانی(که اصفهانی بود)، پرویز اشتری،

هرمز هدایت(درحالِ ارتکاب)

شهریار جلودارزاده

(برادرِ سهیلا جلودارزاده نماینده‌یِ مجلسِ پس از انقلاب)

راست به چپ، ایستاده: ... ذبیحی، هوشنگ دولتیار،

رضا توتونچی، ...تهرانی، میانی(خم‌شده): پرویز اشتری

نشسته: ... سبزواری، هرمز هدایت

ایستاده راست به چپ: ... تهرانی، هوشنگ دولتیار، ... ذبیحی،

رضا توتونچی، پرویز اشتری

نشسته راست به چپ: هرمز هدایت، ... سبزواری

بنابراین بود که در این عکس همه به یک "نقطه" نگاه کنیم که دوتن جِرزَنی کرده‌اند.

میانی پشتِ پرچم: "رییس باشگاه لاینز در قزوین" چپ او:

علاالدینی"رییس شیرو خورشید شهرری در آن‌زمان"

و همین‌جور به چپ:

 حسین توتونچی برادرِ رضا (مدیر صحنه‌یِ نمایش)،

هرمز هدایت، شهریار جلودارزاده، ......

 

علی رضایی

     ما پیوسته او را باکلاهِ کَپِ ویژه‌اَش که حتی سرِکلاس هرگز از سر  بر نمی‌داشت  ‌می‌شناختیم. در پاسخِ دبیران هم می‌دانستیم که بر می‌خیزد و با ادب و آوای رادیو فونیک، این جمله را ادا می‌کند که سرماخوردگیِ "دماغی" دارد. نمی‌دانم چرا آن‌زمان ما به این عکسِ او توجهی نکردیم که نشان نمی‌دهد تا چیزی را زیر کلاه‌اَش پنهان کرده باشد. و ولنگاری نکنیم که گویی کلاه را به سرش دوخته‌اند.

بهار 1342

 

    "علی‌رضایی"، هم‌شاگردیِ نگارنده، در سال‌های دبیرستان بود. یکی‌ دو جا با نام او برخورد می‌کنید. نه‌آنگونه که‌باید. او داستانی براستی شنیدنی دارد. و باید در جایِ درخور، به‌آن بپردازم. بازتابِ(روی‌ِجلدِ)روبرو درپیوند با (کتابی) است که وی گردآوری کرد و به‌چاپ رسانید. از من خواست تا(طرحِ‌رویِ‌جلدی) برایِ(کتابش) بسازم. هرچند آنزمان برایم دور از دسترس می‌نمود. در آیینِ دوستی این کار را کردم. سرانجامش شد هردمبیلی که روبرویِ‌تان و در سویِ چپِ می‌بینید. هم‌شاگردیِ ما که به‌آموزگاران بیشتر می‌مانست تا این‌که پهلویِ ما رویِ نیمکت بنشیند. همانگونه‌ که گفتم داستانی شنیدنی دارد و بزودی درهمین‌جا به‌آن خواهم پرداخت. بخشی از آن داستان ‌را هم‌اکنون و همین‌جا در زیرِ عکسِ او می‌نویسم.

 

جوانه‌های(روشنفکری)!

     در گذر از نوجوانی به‌ جوانی، دوستی مرا برآن  می‌داشت تا نمایشی برپا کنم. دوست‌داشت بازی‌کند و من کارگردان‌اَش باشم. انگار درآغاز، گرایشی در نگارنده بوده است که از نوشته تا کارگردانی و بازی و دیگر کارها را استوار به خویش پیش ببرد. شاید به پیروی از گذشتگانِ هنرِنمایش. اینک می‌اندیشم که بهتر بود همین راه را دنبال می‌کردم. دریافته‌ام که در سرزمینِ‌ما و دستِ کم برای کسانی چون نگارنده این راه درد سرهایِ کم‌تری داشت. هرچند به گفته‌یِ دوستی، گذشت .

     از نمایشِ نام‌برده، تنها(عکس)هایِ پایینِ همین برگ برایم مانده‌اند.  کشیده‌شدن به‌سویِ کتاب خواندن، اندیشه‌خواهی و آرمان گرایی و از این‌شمار در سال‌هایِ نوجوانی و در شهرری پای‌گرفت. برای همین ره‌آوردش همراهِ انگیزه و خویِ نمایشی، یک‌جا و درهم در این نمایش بازتاب یافته‌بود.  از تاختن بر پدیده‌هایی چون کاپیتالیسیون تا کنایه‌زدن به ره‌آوردهایِ فرهنگِ بیگانه، در آن خود نمایی می‌کرد. همین بود که در برابرِ نمایش‌هایِ همزمان‌اَش پیش‌روتر می‌نمود، اگرچه همه‌یِ این‌ها بهانه بود تا آن چه از نمایشگری در چنته داشتیم رو کنیم. به گفته‌یِ آشنا، (امکانات)نبود و زمین کج بود و از این‌شمار. خواستم به شوخی(رفیقِ‌بد)را هم برشمرم که دیدم شوخی‌اَش‌هم نابجا است. چون براستی یکی ازبهترین و ارزشمندترین چیزهایی که داشتیم رفیق بود و آن هم از گونه‌یِ خوبِ آن. گواه سخنم این که پس از گذشتِ چندین سال، اینک دوستانِ آن‌روزگار، گردهم می‌آییم و چند دمی را با یادهایِ‌مان خوش می‌گذرانیم.

          آن‌چه از(امکانات)گفتم در پس‌زمینه‌یِ(عکس‌هایِ)زیرین پیدا است. همان‌گونه که پیش‌تر گفتم، نمایش‌هایِ ما در دلِ گروهی از برنامه‌هایِ گوناگون که شاید از آتراکسیون‌هایِ تاترهایِ لاله‌زاری اُلگو گرفته‌بود، (اجرا) می‌شد. همه‌یِ آن‌ها در یک جایگاه کار می‌شد و زمان هم بسته بود، بنابراین گونه‌ای از دکور و (سلیقه)یِ نه‌چندان سازگار و خواستنی، به همه‌یِ برنامه‌ها یک‌جا(تحمیل)می‌شد. پیدا است که در این برنامه‌ریزی گروه‌هایِ نمایشی دستی به اندازه‌یِ خواستِ‌شان در کار نداشتند.

 

 

هرمزهدایت . حسن غلامی

 

   Hasan Gholami . Hormoz Hedayat

 

راست به چپ :

هرمزهدایت، ........، مسعود فریدونی،  ........،

   Left to Right :

 ........, Masood Fereydooni

 ........ Hormoz Hedayat

 

 

هرمزهدایت     Hormoz Hedayat

 حسن غلامی     Hasan Gholami

 

 

 

 

راست به چپ :

  مسعود فریدونی. هرمزهدایت،  محمودی،

  حسن غلامی (نفر پشت )

Left to Right : 

 Hasan Gholami (behind),  Mahmoodi,  Hormoz Hedayat,    Masood Fereydooni

 

 

 

راست به چپ :

         میرشمسی       هرمزهدایت                    

       

  Hormoz Hedayat      Mir Shamsi

 

 

 

هرمز هدایت  روی صحنه

Hormoz Hedayat . on stage

 

 

 

 

راست به چپ :

هرمز هدایت،  محمودی،  حسن غلامی

Left to Right :

Hasan Gholami, Mahmood,

 Hormoz Hedayat

 

 

 

 

هرمز هدایت پشت صحنه

Hormoz Hedayat . back stage

 

 

نشان ها

پُوسترها

نوشته ها

داوری

آموزش

رسانه ها

سینما

تله ویزیون

تیاتر

شناسنا مه

میزبان

Awards

Posters

Writings

Jury

Teaching

Media

Cinema

Television

Theatre

About me

Home

 

Covered by the Cloud

پُشتِ اَبر