رسانه ها
Medea
تله ویزیون
Television
سینما
Cinema
تیاتر
Theare
شناسنامه
Aboqat Me
میزبان
Home
پشتِ اَبر
Behind The Cloud
نوشته ها
Writings
نشان ها
Awards
پُوسترها
Posters
داوری
Jury
  آموختن و آموزش
Learning & Teaching

Theatre  تیاتر

تندیس  Tandis

(نمایش بی آوا   Mime)

هرمزهدایت (کارگردان و آراینده)

Hormoz Hedayat (Director & Designer)

 

مدرسه‌یِ عالی شمیران1355  The Shemiran College 1976  

پخش تله‌ویزیونی هم‌زمان در شبکه سراسری تله‌ویزیون ملی ایران از اجرایِ زنده در تالار موّسسه

Live on Ir. N. TV at the same time of the performance on Stage   

 

 

 

فاطمه نقوی

Fatemeh Naghavi

مسعود کریمی

Masoud Karimi

  آزاده پورمختار  

Pourmokhtar Azadeh

هوشنگ آبادی

Hooshang Abadi

رضا رضایی

 Reza Rezaei

محمد صلحی

Mohamad Solhi

       

 Acted by:

 

 بازی:

 Azadeh Pourmokhtar 

  آزاده پور مختار

Masoud Karimi

  مسعود کریمی

Fatemeh Naghavi

  فاطمه نقوی

Mohamad Solhi

  محمد صلحی

Hooshang Abadi

  هوشنگ آبادی

 Reza Rezaei

  رضا رضایی

&...

 

و...

 

 

 

   تندیس!

     روزی از روزگارِ دانشجویی، در دانشکده‌یِ هنرهایِ زیبایِ دانشگاهِ تهران"پرویز پورحسینی"چندتن ازهم‌شاگردی‌ها را گردآورد و داستانی‌کوتاه و(بی‌کلام)را برایِمان بازگفت. گویی هوایِ کارگردانی درسر داشت. داستان این‌گونه بود: جوانی بازی‌گوش و پرشور به‌بوستانی سرمی‌زند و پس از دَمی سرگردانی به‌سرش می‌زندکه بالایِ سکویی برود و بجایِ تندیسی بایستد. درپی، کسان گوناگونی می‌آیند و روی نیمکتی که جلویِ سکو است می‌نشینند و هرکدام به‌گونه‌ای باتندیس پیوند می‌خورند و رخدادهای خنده‌آوری روی می‌دهد و سرانجام، رفتگرِ بوستان به‌بهانه‌یِ شستنِ تندیس، سطل آب را بر سَرِ او خالی می‌کند و وی را از سکو بزیر می‌کشد. داستانِ با مزه‌ای بود. به‌اتودهایِ آموزشی می‌مانست. نقش جوان تندیس‌نما را به من واگذار کرد و من هم پسندیدم. هرچند کار را دنبال نکرد و مرا در(خماریِ)بازیِ تندیس وانهاد. داستانِ"اتود"درمغزم نشست تا اینکه دیرتر، در واپسین روزهایِ کار با دانشجویانِ مدرسه‌یِ عالیِ شمیران و برایِ اجرا در جشنِ فارغ‌التحصیلیِ دانشجویان برگزیدم. نخست داستان‌را پروراندم و شاخ وبرگش دادم و سپس، به‌همراهِ دانشجویانِ گروه تاترِمدرسه و درپِیِ کاورزیِ‌ها آن‌را برسکویِ نمایشِ دانشکده بردیم. از آن‌جا که(هیأت امنایِ مدرسه)از کله‌گنده‌هایِ آن روزگار بودند و از آن‌شمار رضاقطبی(رئیسِ‌سازمانِ‌تله‌ویزیونِ‌ملیِ‌ایران)، کاربا(امکاناتی‌درخور)و دربرابرِ فرح دیبا و گروه همراهِ وی به‌نمایش در آمد، و هم‌زمان ازشبکه‌یِ سراسری پخش شد. گفتنی‌هایی درپیوند با این رویداد هست که در پِی و درهمین ستون به برخی اشاره می‌کنم. از آن‌پس نیز این داستان را رها نکردم و در دانشکده‌هایی که دیرتر با دانش‌جویانِ‌شان کار می‌کردم، از آن در راستایِ آموزش‌هایِ پایه‌ای نمایشی(اتود)بهره‌بردم. تاکنون از هم از پرویز نَپرسیده‌اَم که‌این"تابلویِ‌نمایشی"رادرکجادیده‌یاشنیده‌بود. شاید ازاندوخته‌هایش درکارگاه‌هایِ تاترِ شهر بوده. به‌هرروی درهمین جا از وی برایِ این یادگاریش سپاسگزاری می‌کنم.          

                                                                                                 ویرایش خرداد 1397     هرمز هدایت

 

 

سیکلِ اول

     در بخشِ شناسنامه آورده‌ام‌که: چندساله بودم و به‌بالایِ یکی از دو سکویِ سنگیِ"قرینه‌یِ"‌جلویِ خانه‌مان در سپاهان پریدم و به‌دنباله‌روی از رویدادهایِ آن‌روزگار و کردارِ بزرگترها، مشت گره کردم و دست بالا بردم و طوطی‌وار نخستین شعارِ سیاسیِ زندگی‌ام را فریاد زدم:"زنده‌باد دکتر محمد مصدق!"، فریادم تمام نشده، لاله‌یِ گوشم تیر کشید. بزرگتری که یادم نیست که بود، گوشم را پیچاند و از سکو به‌زیرم کشید و گفت: "هنوز برایِ تو زوده از این شعارها بدی".

     بازهم در بخشِ شناسنامه آورده‌ام که: کودکستان و چهار سالِ نخست دبستان را در سپاهان سپری کردم. یادم نیست کدام روز ازآن سال‌ها بود که یک اسکناسِ 5 زاری(ریالی)تَهِ جوب پیدا کردم و لابد درمی‌یابید که چه اندازه ذوق کردم. عکسِ روی آن بیشتر از عکس‌هایِ دیگر شاه در ذهنم مانده‌است.

     کلاسِ پنجم و ششم را در دبستانِ فیضِ شهرری تمام کردم. یادمانِ دلچسی که از آن‌زمان با من مانده است را هم دربخشِ شناسنامه آورده‌ام. نخستین شماره از کیهانِ‌بچه‌ها را سرِ کلاس خریدیم. سرآغازِ روزنامه‌خوانیِ جدا از بزرگترها را آزمودم.

     سیکلِ‌یکمِ دبیرستان(کلاس‌هایِ‌هفتم،هشتم،ونهم)، سال‌هایِ"سرازتخم‌درآوردن"بود. نخست اینکه "پیش‌آهنگ بودم و درکنار مدرسه، زنگدگیِ اجتماعی‌اَم پررنگ‌تر می‌شد. به‌تنهایی یک روزنامه‌یِ‌دیواری به‌نامِ"پیش‌آهنگی"فراهم می‌کردم و به‌دیوارِ دبیرستان می‌آویختم. درکنارِ روزنامه‌ای که سیکل دومی‌ها آن‌هم به شیوه‌یِ گروهی از پس‌اَش برمی‌آمدند. پاداشِ آن نیز یک دوره مجله‌یِ"پیش‌آهنگی"بود که ازسویِ"دبیرِعالیِ‌سازمان‌پیش‌آهنگیِ‌کشور"،پس‌از بازدیدِ او از چندنسخه‌اَش باآیینی باشکوه، به‌نگارنده پیش‌کش‌شد. اگرچه برایم شیرین‌تر آن‌‌شد که چاپِ گزارشِ این رخداد را در نشریات دیدم. و این نخستین بار در زندگانیم آن‌‌هم درنوجوانی بودکه نامم هرچند با اشتباهی ناچیز برایِ آن‌ها و بزرگ برایِ من، چاپ می‌شد. نامِ کوچکم را به جایِ "هرمز"، "بهروز"چاپ کرده بودند. در همین‌روزگار، بالغ هم شدم. آری، بلوغِ جنسی. بازگوکردنِ چه‌گونگی‌اَش هم بماند برایِ زمانی درخور. دربخشِ شناسنامه آورده‌ام که برادربزرگم"پرویزهدایت"پیوسته برجسته‌ترین نقش را درپشتیبانی و راهیابی‌اَم داشته‌است.

هم او بود که مرا با پیش‌آهنگی پیوند داد. خود مربی پیش‌آهنگی‌بود. برادرم هفت سال از من بزرگتراست. تا آن‌جا که به‌یاد می‌آورم در تمامی سفرها از آن‌شمار"کَمپوری"و"جَمبوری"و غیره همراهم بود. پیرامون اردوهایِ نامبرده در جایِ خود بدان می‌پردازم. دریکی از این گردهم‌آیی‌ها، شاه نیز با لباسِ پیش‌آهنگی به منظریه آمد. نخستین باری که اورا از نزدیک دیدم. می‌گویم نخستین‌بار چون یک بار دیگر هم اورا از نزدیک دیدم که داستانش را در برگِ درپیوند با نمایش"بازرسِ گوگول"بازگو خواهم کرد. ازشما چه‌پنهان به‌گمانم درهمین زمان بود که عکس‌هایِ شاه و ملکه‌راهم به‎‌دیوارِ کنجی از خانه که از آنِ من بود، می‌چسباندم. باید در همین‌زمان بوده باشد که سازمانِ پیش‌آهنگیِ شهرری مارا به سرزمینِ گرمِ خوزستان برد. سفری با قطار. آن‌جا با پسری آشنا شدم از آن شَرّها. خیلی با من گرم گرفت.درست به‌یاد نمی‌آورم انگار نامش عباس بود. بچه‌یِ محله‌یِ پُلِ سیمانِ شهرری بود. ازسفر که برگشتیم، عکس‌هایِ رنگیِ گلاسه‌یِ پشتِ جلدیِ هنرپیشه‌هایِ خارجی و ایرانی را که گردآورده بود و باچسباندنِ آن‌ها بر برگهایِ دفترچه‌یِ مشقِ دویست‌برگی یا شایدپانصدبرگی، آلبومی فراهم کرده بود، به‌من داد. خیلی خوشنود شدم. دوستیِ‌مان چندان نپایید، هرچند آلبومش را تا سال‌ها نگه‌داشتم و سرآخر آن را به‌خواهر زاده‌اَم بخشیدم.

                                                                                                             بهار 97 هرمز هدایت

 

 

مهران‌باهفت‌قبول‌شد،ازمادوازده‌می‌خوان!

     هنوز در پایانِ سیکلِ اول یا کلاسِ نهم بودم، درآن‌روزگار، آزمونی"نهایی"برگزار می‌شد تا هم بتوانی به‌کلاسِ بالاتر بروی، وهَم بتوانی برمبنایِ"باروُمِ نمره"رشته‌ای از رشته‌هایِ سه‌گانه‌یِ ادبی، طبیعی، ریاضی را  برگزینی، هرچند انگار آن‌زمان، دبیرستانِ‌ما رشته‌یِ ریاضی نداشت. به‌هرروی، پایین‌ترین نمره برایِ پشت سرگذاشتن درس‌ها "7"بود و همان‌سال وزارت فرهنگ، نمره‌یِ "12"را جایگزینِ نمره‌یِ "7"ساخت(وزیرِ فرهنگ دکتر محمود مهران بود). برایِ همین دانش‌آموزان برآشفتند و با "شعارِ"-مهران‌باهفت‌قبول‌شد،ازمادوازده‌می‌خوان-رودررویِ آن‌دستورایستادند. مانیز ازدبیرستان"عظیمیه‌یِ‌شهرری"به‌سویِ اداره‌یِ فرهنگ‌شهرری به‌راه افتادیم. جلودارِ دسته‌مان دوتن از دانه درشت‌هایِ مدرسه بودند که همکلاسی ماهم نبودند. به‌گمانم سال بالایی بودند. لابد"بارُمِ‌نمره"دربرگیرنده‌یِ آن‌ها نیز می‌شد. به‌هرروی ما به‌دنبالِ سرکرده‌ها تا فلکه‌یِ شهرری پیش‌رفتیم و چیزی تا بزنگاه نمانده‌بود که یکهو دسته‌یِ‌ آجان‌ِ تنها کلانتریِ شهرری به‌سردستگیِ سرگروهبانِ غول‌تشن و گردن‌کلفتِ نام‌آشنا (استوارمحمدی)روبرویمان سبز شد. دردم دسته‌یِ‌ما به‌هم‌ریخت و پراکنده‌شدیم و از شما چه‌پنهان دررفتیم. به‌زودی دریافتیم که جلودارهایمان‌را گرفتند. پس از چندروز آن‌هارا آزادکردند. خب، این نخستین"اعتراض گروهی"بود که با آن هم‌گام شدم و شاید نخستین گام در راستایِ دگرگونی و قالب گیریِ اندیشگی‌اَم. 

    دیرتر پسر یا برادرزاده‌یِ استوارمحمدی چندی به‌گروه کوچکِ دوستانِ ویژه‌ای که داشتیم پیوست. به"لینوونتوره"هنرپیشه‌یِ فرانسوی می‌مانست. هیکلی ورزیده و دلی مهربان داشت. می‌گفتند"ساواکی"است. اَنگی که در آن‌روزگار به‌خیلی‌ها می‌زدند. به‌هرروی ساده‌دل‌تر از این چیزها می‌‌نمود و نشانی از این شغل را درخود نداشت.

 بهار 97 هرمز هدایت                                                               

 

 

یکی پس‌از دیگری!

     زمانیکه"تندیس"برسکویِ نمایش بود و همزمان از جعبه‌یِ جادویِ تله‌ویزیون دربرابر دیدگانِ بیشمارِ هم‌میهنانم پخش می‌شد، روزگارِ شیرینی برمن‌ روابود. دانشگاهِ‌را تمام‌کرده‌بودم. ازشمارِ نمایشگرانِ‌کانونِ‌‌هنرمندانِ‌برجسته‌یِ‌کشور(اداره‌یِ‌تاتر)بودم. نمایشِ "کسب‌وکارِخانمِ‌وارِن"را دردستِ"تمرین‌ و سپس اجرا"داشتم. دانشجویانِ جوان و بانشاط را آموزش می‌دادم. پایه‌هایِ آینده‌ای پیروز و روشن برایم فراهم‌شده‌بود. به‌پشتیبانی همان اداره‌یِ‌تاتر به ‌فرنگ‌ هم رفتم. بازهم دانشگاه و دیدن و آموختن و سرگرمی و همه‌چیز‌، و درکنارِ همه‌یِ این"چُخ‌بختیاری‌ها"بدونِ هیچ ‌دردِسری، آرمانگراییِ نویدبخشی را هم کیفورانه قرقره می‌کردم. به‌یادِ"امیرحسین سلیمانی"از هنرجویانم در سال‌ها پس‌ازآن می‌اُفتم که دراین‌جورمواقع می‌گفت: "بانون‌بخور سیرشی". پیداست که درچنین جایگاهی آینده را خوش‌تر ببینی! چنین‌هم شد. هرچند انگار زیادی شتاب‌یافت و نشد سُرخوردنش را پیش‌بینی کنی!دگرگونی که به‌دنبالش بودم و برایش سینه چاک‌میدادم درپیش بود تا آنجا که دانشگاه‌هایِ انگلیس و آمریکا را با نگاهداریِ جایگاهم برایِ سالِ پس‌ازآن رهاکردم و به‌میهن بازگشتم(داستانش دربخشِ شناسنامه گویاتر آمده‌است). دربازگشت به‌دنبالِ آرمان‌هایِ نوجوانیم به‌کفِ خیابان هم کشیده شدم. هرچند انگیزه همچنان هنر بود و نمایش. سرآنجام دگرگونی آغازین رخ‌داد و ماهم سردمدارِ کارِ خویش شدیم. انتخابات و برگزیده‌شدنِ ما ازسویِ همکاران و بناشدنِ شورایی جوان، برایِ راهبریِ اداره‌یِ تاتر ودرپِی، به‌کُرسیِ ریاست نشستنِ جمشید مشایخی تنها بازمانده‌یِ نسلِ پیش ازما دراداره، یکی پس‌از دیگری، روی‌داد، و هم‌اوبود که ازنگارنده خواست تا نخستین نمایشِ بعداز انقلابِ اداره‌یِ تاتررا کارگردانی کنم. به‌همین‌روی نمایشنامه‌یِ "کاوه" نوشته‌یِ به‌آذین را دست گرفتم. بهترین‌هایِ نمایشگر را گردآوردم و ازآن‌شمار جمشیدمشایخی و دیگر دوستانی که اگر نام ببرم شاید کسی از قلم بیفتد و روا نیست. پس‌از یک ماه کارورزی درراستایِ آماده‌سازیِ نمایشِ"کاوه"،ازسویِ وزیرِنوپا، پیام‌آمد که کارِدیگری را دست‌بگیرید و"فعلا" این یکی"صلاح"نیست. جمشید مشایخی این پیام را به‌ما رساند و خویش ازمن خواست کاری را که بشود هرچه زودتر آماده کرد، برایِ نمایش در تالارِ رودکی برگزینم. نمایشِ "سربازها"که پیشتر سالِ 54 در آمفی تاترِ هنرها به‌صحنه برده بودم را به‌جا پنداشتیم وبرگزیدیم و بانگاهی تازه و با افزودنِ بازیگرانِ برجسته‌یِ"اداره تاتر"به‌گروه، به‌تمرین و آماده‌سازیِ آن پرداختیم. کار آماده‌شد، هرچند پروسه‌یِ به‌رویِ‌صحنه‌آمدنش درآشفته‌بازارِ"تصمیم‌گیری"‌هایِ آن‌زمان،"کِش‌آمد" وسرانجام درنیمه‌یِ دوم اردیبهشت58باشرایطی به‌تمامی حرفه‌ای‌تر از اجرایِ پیشین‌ رُخ داد و جنجال‌ساز و پرآوازه شد.

آستانه‌یِ تابستانِ 97  هرمزهدایت                                                              

 

 

"فارغ‌التدریس"

     سالِ 1352"مدرسه‌یِ‌عالی‌شمیران"بنیاد گردید و هم‌زمان نگارنده نیز برایِ آموزشِ هنرِنمایش به‌دانشجویانِ مدرسه در بخشِ فوقِ‌برنامه دعوت‌شد. کلاس‌ها آغازگردیدوسرانجام‌اَش(اجرایِ)چهارنمایش‌بودکه در درازایِ چهارسال درتالارِدانشکده به‌صحنه‌رفت. آخرین‌اَش همین نمایشِ کوتاهِ"تندیس"بودکه درجشنِ"فارغ‌التحصیلیِ"دانشجویانِ نخستین دوره‌یِ مدرسه، برصحنه رفت و هم‌زمان از شبکه‌‌یِ سراسری تله‌ویزیونِ‌ملی‌ایران پخش‌شد. بدین‌گونه نگارنده‌نیز همراهِ دانشجویانِ این‌دوره "فارغ‌التدریس"شد. چراکه ازسویِ اداره‌یِ تاتر برایِ ادامه‌یِ فراگیری و پژوهشِ، رهسپارِ دیارِ فَرَنگ گردید. دنباله‌یِ کارِ آموختنِ اندوخته‌هایم به‌‌دانشجویان و هنرجویان در دانشکده‌ها و کانون‌هایِ دیگر را دربخشِ"آموزش"آورده‌ام.

                                                                                                            نگارش تیرماه 97  هرمز هدایت     

 

نشان ها

پُوسترها

نوشته ها

داوری

آموزش

رسانه ها

سینما

تله ویزیون

تیاتر

شناسنا مه

میزبان

Awards

Posters

Writings

Jury

Teaching

Media

Cinema

Television

Theatre

About me

Home

 

Covered by the Cloud

پُشتِ اَبر