رسانه ها
Medea
تله ویزیون
Television
سینما
Cinema
تیاتر
Theare
شناسنامه
Aboqat Me
میزبان
Home
پشتِ اَبر
Behind The Cloud
نوشته ها
Writings
نشان ها
Awards
پُوسترها
Posters
داوری
Jury
  آموختن و آموزش
Learning & Teaching

 

تیاتر  Theatre

 

 

خردسا لی, سپاهان   Childhood.Isfahan

 

 

هرمزهدایت Hormoz Hedayat

 

1945-1955  1324 - 1334

 

 

 

 

   خواهر و برادران  

   از راست به چپ :  

   کیوان هدایت  .  پرویز هدایت  .  هرمز هدایت  .  پروین هدایت

 

 

 

Sister and Brothers

Left to right : 

Parvin Hedayat . Hormoz Hedayat . Parviz Hedayat . Keyvan Hedayat 

               

 

 

خانه‌ی ما    

     خانه‌ی‌ما، در میانه و بَرِ پایینی خیابان شیخ بهاییِ سپاهان جای گرفته بود، درِ دو لنگه‌یِ خانه، به گل میخ‌ها و کوبه‌ها و کلون و دیگر نشانه‌های آشنایِ روزگارِ خویش آراسته بود. دو سویِ در گویی دو سکویِ  خوش‌تراشِ سنگی از خانه نگهبانی می‌کردند. دَمی‌که در گشوده می‌شد، پرتو های نور از خیابان شیخ بهایی به راهرویِ بلند و نیمه تاریکی می‌تابید که ما را به‌چهار دیواریِ خانه رهنمون می‌کرد. آشپزخانه و تنور نان‌پزی و انباری در همین راهرو بود. بر درگاهیِ تهِ این راهرو، روبه‌پایین‌دستِ خود که می‌ایستادی، چهاردیواریِ خانه دیده میشد. در آغازِ دیوارِ دستِ راستی، ساختارِ آبرسانیِ خانه پیدا بود. چرخ چاه و بندی که یک سرش به چوب میانیِ چرخ چاه بسته بود و سر دیگرش به دسته‌یِ دَلوِ چرمین گره خورده بود، خود نمایی می کرد. چرخ چاه در بلندای آب انبار، سر بر افراشته بود. پرتویِ آفتابِ پگاه با سرسختی خود را از دریچه‌یِ آبرسان به درون می‌کشید تا به روی آب بتابد و پرتوِ آن بر دیواره ها و چرخِ چاه دلبری کند. آب که پایین می‌رفت، مردی با کلاه نمدین و تنبان پاچه گشاد به خانه‌ی ما می‌آمد. گیوه هایش را در می‌آورد، سپس از پله هایِ سنگیِ آبرسان بالا میرفت و بر سکویی که درپسِ چرخِ چاه قرارداشت می‌نشست. پاچه های تنبان گشادش را بالا می‌زد، آنگاه چرخ چاه را از بستی که داشت رها می‌ساخت تا دَلوِ تهی به تهِ چاه کشیده شود و به‌دنبالش بند را همراه سازد و بند هم خود را از پیرامون چرخ چاه رها کند و آنرا چون میاندار گود زورخانه بچرخاند. آوای خوش آیند برخورد دلو و آب، مرد پاچه گشاد را به‌خود می‌آورد تا چرخ چاه را نگه دارد و دلو از آب چاه پر شود، آنگاه کفِ پاهای بزرگ و پینه بسته‌اش را پیاپی به چرخ چاه بفشارد تا بار دیگر بند، پیرامون پره ها بپیچد و دَلوِ لبریز از آب را بالا بکشد، و به آب‌انبار سرازیر کند. و پیروِ رَوشِ پیاله هایِ بهم پیوسته، آب از آب‌انبار، به آب‌پرانِ میانِ آب‌نمایِ سنگی و خوش‌تراشِ خانه کشیده شود و از آنجا سرریز شود تا آب‌نما را لبالب سازد، از آنجاهم به‌پاشویه‌ها، سرازیر گردد. پایینِ خانه، پنج‌دری و سه‌دری‌ها، با شیشه‌های رنگی، دل می‌ربودند. در میانه‌یِ بالایِ خانه، ایوانی با گشاده رویی، خوش آمد می‌گفت و درهایِ اتاق‌هایِ این سویِ خانه را که ساختی نو تَر داشت، در خود جای داده بود. دری‌که در کُنجِ این ایوان برپا بود، به اتاقی باز می‌شد که داییِ کوچکتر، در آن بستری بود. کُنجِ چپِ پایینیِ خانه، راهرویِ نیمه تاریکِ دیگری مانند همان راهرویی که ما را به درونِ خانه رهنمون می کرد، بنا داشت. انبار ذغال و آبریزگاه، در این راهرو بودند و در پایان با دری به کوچه‌یِ پهلویی، در نبش دیگر خانه باز می شد. روی این ساختار، بالاخانه‌ای بود که گویی پیش از این‌ها، داییِ بزرگم، آغاز زناشویی‌اش را در آن سر کرده بود. پس از او هم برادر پدرم با انجام سربازی، پاره‌زمانی را در این بالاخانه سپری کرده بود. دایی کوچکم، آنگونه که همه باور داشتند، دیرکِ خیمه‌یِ خانواده بوده. هرچند تنها چیزی که من از او به یاد می‌آورم، نمایِ کمرنگی از پیکر هماره دراز کشیده‌اش بود بر تختی که در کنار پنجره‌ی اتاقش جای داشت. و پدرم هم به میهمانی می‌مانست که در میهمانسرای خانه‌یِ ما، سروری می‌کرد. پُر رنگترین یادمانی که از وی و از آن زمانه در سر دارم،  به‌روزگاری باز می‌گردد که با وی برای گردش به خیابان چهارباغ سپاهان می رفتیم. انگشت نشانه ی او را در مشت می گرفتم و گرمی دلپذیر آنرا هنوز در سر دارم. همچنین به‌یاد دارم که نان سنگکِ داغی می‌خرید و تکه تکه می کرد و جلویِ سگانِ خیابانی می‌انداخت و شادمانشان می‌ساخت. و اگر تکه های  نان را به آبِ کله پاچه آغشته می‌کرد، چیزی است که گنگ بیاد می‌آورم. سه‌تا پَشِه‌بندِ سپید، در شبهای تابستان  برپا می‌شد. دو تا بزرگ که در یکی من و مادر و خواهرم، و در دیگری دو برادرم که از من بزرگتر بودند، می‌خوابیدند. من ته‌تغاری بودم و خواهرم فرزند نخستین. پشه بندی هم که تک نفره بود و رنگ ارتشی داشت، بر تختِ تاشو یِ ویژه یِ پدرم برپا می شد. گمان نکنید که او ارتشی  بود، نه، هرگز! بیشتر به آنهایی که هماره راهی اردو یا گردش هستند می‌مانست. جامه‌دانِ کوچکی‌هم داشت که ابزارِ پیرایش و دیگر چیزهای یگانه‌اش را در آن نگه می‌داشت. پروای آن بود که کسی، خدای نا کرده بگشایدش و از سر کنجکاوی زیر و رویش سازد. هرچند من بارها و پنهان از دیده ی دیگران، کند و کاوِ جانانه ای در آن داشتم. یکی دو تا از ابزارهای پیرایش او که دلم را ربوده بودند، سرانجام به من رسیدندکه هنوز هم آنها را دارم. یکی خود تراش دو رنگی است که تیغ یک بر ویژه ای در آن جای می‌گیرد و دویمی قیچی دلربایی است که در نوجوانی رخدادی به یاد ماندنی برایم بجاگذارد و بازگویی آن بماند برای زمانی دیگر. زادگاه من و جایی که چند سال نخست خُردیم را در آن سپری کرده ام، همان خانه، در میانه‌یِ بر پایینیِ خیابان شیخ بهایی بوده است. هرچند می گویند مرا در بیمارستانِ انگلیسی هایِ سپاهان به دنیا آورده اند. به‌هر روی، هرچه بود گذشت، تا روزی که به‌ناگاه، آوایِ شیونی بالا گرفت و درپِی، سیاه پوشانِ آشنا و نا آشنا به‌خانه‌یِ ما سرازیر شدند و خروشِ مویه‌ها برپا شد. سپس در نمایی دیگر، صندوقی را دیدم گهواره مانند،(عماری) باشال‌هایِ ترمه بر آن، که بر دوشِ مردانی با بازوبندها و نوارهایِ سیاه، باشتاب به سوی گورستانِ تختِ پولاد برده می‌شد. و هنگام که پرسیدم دایی‌ام را کجا می برند؟ بزرگترها به دلجویی پاسخم دادند که به بیمارستان  تختِ پولاد! و به‌گمانم این نخستین دروغی بود که می‌شنیدم  و فرا می‌گرفتم. دیری نپایید که در خانه‌ی ما همه‌چیز به تاراج رفت! و نمی‌دانم چرا؟ از انبوهِ خانه‌افزار های سیمین و گونه های رنگارنگ آبگینه هایِ کمیاب و گران سنگ گرفته تا اُرگِ بادی و دستگاه پخش آوای مسین، همه را پیش روی ما به نام بستانکار روبیدند. در جایی دیگر و دور از چشم ما، زمین و بنا و دکان‌ها، به‌چپاول می‌رفت. هنوز هم در نیافته‌ام، این چگونه ورشکستگی بود که با مرگ داییِ کوچکترم، یکباره رخ نمود! انگار که پیکر بیمارش تا دم مرگ جلودارِ از هم پاشیدنِ خانه و خانواده بود. بیهوده نبود که او را، دیرکِ خیمه‌یِ خاندانِ ما می‌پنداشتند. و شاید از همین جا است که از مرگِ برادرش (دایی بزرگترم) چیزِ کم رنگی به یادم مانده است. هرچند این یکی دو فرزند پسر از خود بجا گذارد که دودمانش را تا به‌امروز و آنهم در زادگاه‌شان جاری ساخت. از برادرِ پدرم هم در آنزمان، تنها یک چیز را به یاد می آورم و آن باز می‌گردد به روزگاری که در آن بالاخانه زندگی می‌کرد (دیرتر از بدِ روزگار و در اوج ورشکستگی و اینبار، ما به بالاخانه‌ی آنان در رِی پرتاب شدیم). بگذریم، یک روز در همان خانه‌ی زادگاهی در سپاهان، خواستم به آبریزگاه  بروم و ناچار می‌بایستی از پیش روی او رد می شدم و شرم، بازم میداشت. چون به‌هنگام رفتن به آبریزگاه، پیشاپیش و هماره پایین تنه را از بند جامه رها می ساختم. نمیدانم چرا؟ شایدبرای اینکه یکبار در کودکستان پیش از رها سازی پایین تنه از بندجامه خود را خراب کرده بودم و تا زمانی دراز آداب آبریزگاه رفتن را اینگونه انجام می‌دادم. برادر پدرم را هم دیگر ندیدم تا اینکه به تهران کوچیدیم و در بالاخانه ی آنان چپیدیم. و داستانش را در زندگی نا مه ام خواهم آورد. بماندکه کودکستان هم، یادمانِ پاکیزه، کم نداشت. دیدنِ پرستار هنگام خواب نیمروزی در خوابگاه کودکستان و سرانجام نخستین لرزه‌های آن چنانیِ دل در خُردی. و از سوی دیگر، بو و مزه‌ی ویژه ی آن روزگار که همچنان در یادم مانده است و به‌سادگی مرا به‌سوی گذشته های دور و رویا انگیزِ خردسالی می‌کشد. بیرون ازخانه‌یِ ما، از همسایه‌ها تنها یادِ یک خانواده در سرم یا بهتر است بگویم در دلم مانده است. پهلوی خانه‌ی ما خانواده‌ای با چند پسر و یک دختر که کوچکترین‌شان بود، زندگی می کردند. او دویمین دل جنبانِ خُردیم بود. آنگونه که مرا واداشت تا پس از سال ها و در زمان آتشین نوجوانی، هنگام که به زادگاهم رفته بودیم، به خانه شان کشیده شوم، و ناکام از دیدار دوباره‌ی او، بازگردم. مرگ دایی کوچکم، همانگونه که پیش از این گفته شد، کار را به آنجا کشانید که همه چیز و سر انجام خانه‌یِ ما نیز به فروش رود و به کوچِ ما از آن خانه بیانجامد.

 

 

 

راست به چپ :  کیوان هدایت . پروین هدایت . هرمز هدایت

 

Left to Right :

Hormoz Hedayat . Parvin Hedayat . Keyvan Hedayat

 

راست به چپ : پرویز هدایت . پروین هدایت . کیوان هدایت

 

Left to Right :

Keyvan Hedayat . Parvin Hedayat . Parviz Hedayat

 

نخستین (تپق) در گامِ نخست

     در همین‌خانه که بالاتر از آن یاد شده‌است، نخستین بازی نمایشی نگارنده در خردسالی روی‌می‌دهد. خواهرم پروین فرزندِ بزرگِ خانواده، نمایشی خانگی را به‌همراهِ کیوان برادرِ میانی و من برگزار کرد که نخستین (تُپُقِ) نمایشیِ نگارنده نیز همان جا رخ‌نمود. نمایش، داستانِ آشنایِ زن‌بابا را نشان‌می‌داد که خواهرم پروین آن‌را بازی می‌کرد. روزی این زن‌بابا می‌خواهد همراهِ فرزندِ خردسالِ خود که نگارنده بازی‌اَش می‌کرد، به‌دیدارِ خویشانش برود. فرزند(هرمز) می‌خواهد، برادرش(کیوان)هم همراهِ‌شان باشد. زن‌بابا  می‌گوید نمی‌شود و فرزندِ‌تنی پیله‌می‌کند که باید بیاید و کشمکش بالا می‌گیرد تا اینکه فرزندِ‌تنی  می‌خواهد سخن کلیدی‌اَش را به کرسی بنشاند و بگوید : تا او نیاید، من نمی‌آیم.  نگارنده که بازیگر فرزند تنی بود، دَمی فرو می کشد و در بازدم چنین می‌گوید: تا او نیاهد، من نمی‌هایم. این(تُپُق) که در زندگیِ راستین، همه از آن به شیرینی یاد می‌کنند، در نمایش برایم نابخشودنی می‌نمود. به‌هرروی تازمانی دراز برایِ خانواده سرگرمی و برای نگارنده سرافکندگی فراهم کرده بود.

 

پشت پرده !

     جایی‌دیگر گفته‌ام که از سال‌هایِ خردی، رویدادها به گونه‌ای پراکنده در یادم مانده‌است. به‌همانگونه‌هم، هرزمان و هرکدامشان را بیاد آورم، در دم بازگویشان می‌کنم. این هم از کارایی‌های رسانه‌های امروزی است .

     اینک یکی را که گفتنی می‌بینم، همین‌جا می‌آورم. دو برادرام پرویز که هفت‌سال و کیوان که چهارسال از من بزرگتر بودند با همسالان خود گرد می‌آمدند و به‌گونه‌ی هم‌یاری از خانه‌هایشان پرده و تن پوش و زیرانداز و از این دست ابزار را فراهم می‌کردند تا نمایشی را در کوی و برزن برپا سازند. پرده را نخست نام بردم چون ابزار پایه‌یِ نمایش بود و چیزی جدا ناشدنی از آن. ورایِ امروزه که جایگاهش را از دست داده است. هرچند کاربردِ نمادین واژه‌یِ آن در بررسی‌هایِ(سیاسی و اجتماعی)پررنگ ترشده‌است. آری همان داستانِ پس و پیشِ پرده که همچنان کشش(دراماتیک)دارد .

 

(تقلید !)

     کارِ برادران بزرگتررا، نگارنده که فرزندِ تَه‌ِتغاری بود، درخانه و با یارِ کودکستانیم که از بستگانِ ارحام صدر بود و به گمانم پرویز مظهر نام داشت، (تقلید) می‌کردیم. پس از مرگِ دایی‌ام و ورشکستگیِ خانواده و فروشِ خانه‌یِ خیابانِ شیخ بهایی، دربیدآبادِ سپاهان خانه‌ای کرایه کرده بودیم، آنجا(بساطِ)نمایش را برپا می‌کردیم. ایوان خانه که به (صحنه) می‌مانِست دو ستون بزرگ داشت که بهترین جا برای آویزان کردنِ پرده‌یِ نمایش بود. انجامِ این کاربرای ما که تازه کودکستان را پشت سرگذاشته بودیم، تنها با یاری مادرم شدنی بود. هرچند گمان‌می‌کنم که تاهمین‌جایِ کار بیشتر پیش نرفتیم. دست کم بیش از این چیزی به‌یاد ندارم.  بماند که (خاطراتِ) شیرینی در همین‌خانه دارم و از آن‌جا که به گونه‌ای رنگ و بویِ نمایشی دارند، دیرتر و در همین بخش و همچنین در بخشِ شناسنامه یادشان خواهم کرد.

پایان نگارش : نهم دی ماه 1390

 

نشان ها

پُوسترها

نوشته ها

داوری

آموزش

رسانه ها

سینما

تله ویزیون

تیاتر

شناسنا مه

میزبان

Awards

Posters

Writings

Jury

Teaching

Media

Cinema

Television

Theatre

About me

Home

 

Covered by the Cloud

پُشتِ اَبر