سیکلِ اول
در بخشِ
شناسنامه
آوردهامکه:
چندساله بودم و بهبالایِ یکی از دو سکویِ
سنگیِ"قرینهیِ"جلویِ
خانهمان در سپاهان پریدم و
بهدنبالهروی از رویدادهایِ آنروزگار
و کردارِ بزرگترها، مشت گره کردم و دست بالا بردم و
طوطیوار نخستین
شعارِ سیاسیِ زندگیام را فریاد
زدم:"زندهباد دکتر محمد مصدق!"، فریادم تمام
نشده، لالهیِ گوشم تیر کشید. بزرگتری که
یادم نیست که بود، گوشم را پیچاند و از
سکو بهزیرم کشید و گفت:
"هنوز برایِ تو
زوده از این شعارها بدی".
بازهم در بخشِ
شناسنامه
آوردهام که: کودکستان و چهار سالِ
نخست دبستان را در سپاهان سپری کردم.
یادم نیست کدام روز ازآن سالها بود که
یک اسکناسِ
5
زاری(ریالی)تَهِ جوب پیدا کردم و لابد
درمییابید که چه اندازه ذوق کردم. عکسِ
روی آن بیشتر از عکسهایِ دیگر شاه در ذهنم
ماندهاست.
کلاسِ پنجم و ششم را در دبستانِ فیضِ
شهرری تمام کردم. یادمانِ دلچسی که از آنزمان با من مانده است را هم دربخشِ
شناسنامه
آوردهام. نخستین شماره از کیهانِبچهها را سرِ کلاس خریدیم. سرآغازِ
روزنامهخوانیِ جدا از بزرگترها را
آزمودم.
سیکلِیکمِ
دبیرستان(کلاسهایِهفتم،هشتم،ونهم)، سالهایِ"سرازتخمدرآوردن"بود. نخست اینکه
"پیشآهنگ بودم و درکنار مدرسه، زنگدگیِ
اجتماعیاَم
پررنگتر میشد. بهتنهایی یک
روزنامهیِدیواری
بهنامِ"پیشآهنگی"فراهم میکردم و بهدیوارِ
دبیرستان میآویختم. درکنارِ روزنامهای
که سیکل دومیها آنهم به شیوهیِ گروهی
از پساَش برمیآمدند. پاداشِ آن نیز یک
دوره مجلهیِ"پیشآهنگی"بود که ازسویِ"دبیرِعالیِسازمانپیشآهنگیِکشور"،پساز
بازدیدِ
او از چندنسخهاَش باآیینی
باشکوه،
بهنگارنده پیشکششد. اگرچه برایم شیرینتر
آنشد که چاپِ گزارشِ
این رخداد را در نشریات دیدم. و این
نخستین بار در زندگانیم آنهم درنوجوانی
بودکه نامم هرچند با اشتباهی ناچیز برایِ
آنها و بزرگ برایِ من، چاپ میشد. نامِ
کوچکم را به جایِ "هرمز"، "بهروز"چاپ کرده
بودند. در همینروزگار، بالغ هم شدم. آری،
بلوغِ جنسی. بازگوکردنِ چهگونگیاَش هم
بماند برایِ زمانی درخور.
دربخشِ
شناسنامه
آوردهام که
برادربزرگم"پرویزهدایت"پیوسته برجستهترین
نقش را درپشتیبانی و راهیابیاَم
داشتهاست.
هم او بود که مرا با پیشآهنگی پیوند داد.
خود مربی
پیشآهنگیبود.
برادرم هفت سال از من بزرگتراست.
تا آنجا که بهیاد میآورم در تمامی
سفرها از آنشمار"کَمپوری"و"جَمبوری"و غیره
همراهم بود. پیرامون اردوهایِ نامبرده در
جایِ خود بدان میپردازم.
دریکی از این گردهمآییها، شاه نیز با
لباسِ پیشآهنگی به منظریه آمد. نخستین
باری که اورا از نزدیک دیدم. میگویم
نخستینبار چون یک بار دیگر هم اورا از
نزدیک دیدم که داستانش را در برگِ درپیوند
با نمایش"بازرسِ گوگول"بازگو خواهم کرد.
ازشما چهپنهان بهگمانم درهمین زمان بود
که عکسهایِ شاه و ملکهراهم بهدیوارِ
کنجی از خانه که از آنِ من بود،
میچسباندم.
باید در همینزمان
بوده باشد که سازمانِ
پیشآهنگیِ شهرری مارا به سرزمینِ گرمِ
خوزستان برد. سفری با قطار. آنجا با پسری
آشنا شدم از آن شَرّها. خیلی با من گرم
گرفت.درست بهیاد
نمیآورم انگار نامش عباس بود. بچهیِ محلهیِ پُلِ سیمانِ شهرری
بود. ازسفر که برگشتیم،
عکسهایِ رنگیِ گلاسهیِ پشتِ جلدیِ
هنرپیشههایِ خارجی و ایرانی را که
گردآورده بود و باچسباندنِ آنها بر
برگهایِ دفترچهیِ مشقِ
دویستبرگی
یا شایدپانصدبرگی، آلبومی فراهم کرده بود،
بهمن داد. خیلی خوشنود شدم. دوستیِمان
چندان نپایید، هرچند آلبومش را تا سالها
نگهداشتم و سرآخر آن را بهخواهر
زادهاَم بخشیدم.
بهار 97
هرمز هدایت |