جایِ شما خالی!
پیشتر گفتم که در زمانِ کار با دانشجویانِ مدرسهیِ عالی حسابداری،
دانشجویِ هنرها بودم هرچند در میدان هنر جایگاهی ویژه پیدا کرده بودم.
بههرروی فوقِبرنامهیِ مؤسسهیِ حسابداری، سرپرستیِ دخترانِ دانشجویی
که به اردویِ تابستانی در بابلسر میرفتند را بهنگارنده
سپرد. خوب برای نگارنده هرچند آزمون رفتن به جشن هنر را پشت سر
داشتم بازهم تازگی و شور تازهای را دربرداشت. نگارنده بههمراهِ دانشجویانِ دختر با یک وَن
و رانندهاش راهیِ شمال شدیم. خویِ هنرهاییام را جا نگذاشته و با
خود برده بودم. برای همین دانشجویان همراه نیز خشنود بودند و بهایشان خوش میگذشت. آنها که یادمانی از این اردوها دارند. میدانند که شب ها هم برنامههایِ سرگرمی براه بود. در این اردو در همین
برنامههایِ سرگرمی، شبها کسانی چون: ابی و سُلی و یک
دانشجوی پزشکی بهنامِ اسی با خواندن ترانههایِ شاد شوری بهبرنامهها میدادند. آنها آنزمان هنوز چندان سرشناس نبودند، اگرچه کار آغازینشان ارزشنمندتر
بود چرا که می گفتند ابی سولیست گروه کرِ تالار
رودکی است و سلی هم در اپرا میخواند. سُلی بهبازی در تاتر هم
دلبستگیداشت. یک بار با بازی کوتاهی در یک کار از داریوش فرهنگ توان خود
را آزمود. پیشتر در میهمانی نیمروزی که هوشنگ نهاوندی برای
پیروزی نمایش
روسپی بزرگوار
برپا داشت او را دیده بودم. آن روز هم هنرنمایی کرد. بهمن هم رساند
که دوست دارد در تاتر بازی کند. از آن کسانی است که در نمایِ تنومندش
دلی مهربان جای دارد. آن گاه در آشفته بازارِ پس از دگرگونی
های 57 به او بسته بودند که ساواکی است، آن هم ازشمارِ شکنجه گرانش. هرچند این برچسب زدن ها به مانند دیگر پدیدههایِ این سرزمین زمانی
که راه بیافتد فراگیر میشود. زمانی بود که میخواستم بدانم
کجا است و چه می کند؟ چون نشانی از او نبود تا این که چندی پیش
انگار نمایی گذرا از او را درسانهای دیدم که گویی او هم درگوشه ای به
کار است. شاید هم کسی برایم بازگو کرده است. تازیدن انبوه گزارشاتِ
رنگارنگ و
انگارههایِ رسانهای، بایگانی مغزمان را به هم می ریزد. از سُلی بگذریم
و به ابی برسیم. بههمراه او و چندتن از دوستان میهمان، شبی
از اردوگاه بیرون زدیم. این کار برای دانشجویان اردو شدنی نبود و ما
از جایگاه ویژه مان بهره بردیم. این نخستین و تنها برخورد من با او
بود. شوخ و پایِ سرگرمی مینمود. ادایِ گزارش خوش مزهای از یک
بازی فوتبال را سرهم میکرد و خوب خنده میگرفت. شب به یادماندی
بهویژه برایِ نگارنده بودکه داستاناش را شاید جداگانه بازگویم چون
از آن دسته است که یکبار بیشتر پیش نمیآید. بههرروی ما بامداد به
اردوگاه بازگشتیم.
برایِ اردویِ دویم بازهم از من خواستند تا سرپرستی دانشجویان را
بپذیرم. این بار اردویِ هردو گروه دختران و پسران باهم بود و بههمینروی خواهانِ پرشمار داشت تا آنجا که تالارِ مؤسسه، جایی که
کارهایمان هم بر سکویش بهنمایش درمیآمد، برای گردهمآیی و آشنایی
با دانشجویانِ خواهان، پیشبینی شد. سراسر تالار را دانشجویان پرکرده
بودند و نشست گرم و پر شوری برپا شد. چندی گذشت و بهزمانِ
گشایش اردو نزدیک شدیم تا اینکه سرپرست فوق برنامه مرا فراخواند و
پرسید که در اردویِ پیشین چه گذشته و آیا سخنی جایی گفتهام که
سردمداران را خوش نیامده باشد؟ من گمان کردم که شاید همان خویِ هنرهایی و
رهایی کردار، درد سرساز شده است هرچند سخن او این نبود و من گمان می
کردم که نمی خواهد سرراست سخن بگوید. یادم نیست که دانشجویان به
این اردو رفتند یا نه ؟! به هر روی اگر هم رفتند لابد دیگری را جای
گزین من کردند. دیرتر کارگاه های ما را هم به بهانه و شاید
براستی برای نداشتن هزینه برچیدند. یادم نمی آید که چه زمانی بود
که شنیدم گردانندهیِ چایخانه و خوراکخوریِ اردوگاه که انگار اشراق
نام داشت ساواکی بوده است. در بگیر و ببندهای 57 گویی او از شمارِ بازخواست شدگان بوده است. بیاد آوردم که در چایخوری که گرد
میزها مینشستیم و بنا به مُدِ روز (بحث سیاسی)
راه می انداختیم، او گوشهای مینشست و چهار دانگ گوشش را به سخنان ما میسپرد و گاهیهم
خود را در میانِ گفتمان جا میکرد که لابد برایِ زیر پاکشی بوده است. دریافتم که پرسش
سرپرست فوقِ برنامه و رویدادهای درپی،بر همین پایه
بوده است. دیوار موش دارد و موش هم گوش.
هرمز
هدایت - امرداد ماه 91 |