بهگمانم
تابستان54
بودکه
زندهیاد"صابرعناصری"معاون
و بهگونهای
همهکارهیِ
آنزمانِ
ادارهیِ
تاتر، حکمی
را با امضایِ
"عظمتژانتی"(رییس
اداره)بهنگارنده
داد که
خواسته
شدهبود تا
برایِ دو یا
چندماه
درجایگاهِ
کارشناسِ
تاترِ مهاباد
به آن شهر
سفرکنم.
پیشتر دورهِ
آموزشِ
نظامیِ
سربازی(سپاهِدانش)را
در پادگانِ
آنشهر
گذرانده
بودم، شاید
بههمینروی
مرا بهآنجا
میفرستادند(اینگمانهزنیهماکنوندرسَرَمآمد). بههرروی ازدریافتِ
این(حکم)جاخوردم.
برخلافِ امروز
دوستنداشتم
از تهران
دورباشم
هرچند"معاون"یادآورشدهبود:
افزون بر
ماهیانهیِ
اداره، حقوقِ
کارشناسی که
دوبرابر حقوق
ثابتم بود را
نیز دریافت
خواهم کرد.
اینهم
نتوانست
نگارنده را
برانگیزاند.
زندهیاد"داود
آریا"از
داستان
باخبرشد و
بهمن
پیشنهاد کرد
تا بهجایم
به مهاباد
برود. هردو
خوشنود از
این راهِ
چاره همسو
شدیم. ماجرا
را با"ریس"درمیانگذاشتم و اوهم موافقتکرد. ازاطاقش بیرونآمدم و
داستان را
برایِ"عناصری"بازگوکردم.
اوهم
بلافاصله
و انگار کمی
دلخور
بهاطاقِ
رییس رفت. پس
از چند دقیقه
پیروزمندانه بیرون
آمد و گفت
آریا
نمیتواند
بهجای تو
برود چون
مدرک
دانشگاهی
ندارد. پیدا
است که
ناخرسند گشتم
هرچند
چارهای جز
پیروی از حکم
را نداشتم.
هرمزهدایت،
نگارش درمرداد
ماه
1396
شنا در آبِ
شور
آنزمان یک
پیکانِ کار
بهرنگِ آجری
داشتم.
تنهایی تا
مهاباد
راندم. در
جادههایی که
چندان
هموارهم
نبودند.
بههمینروی
در بدوِ
ورورد
بهشهر،
خودرو را
بهتعمیرگاه
سپردم. هرچند
جوانی بود و
هنگامهیِ
سرخوش بودن و
کیف کردن.
پیش از رسیدن
به شهر و در
میانهیِ راه
زمانیکه
کرانهیِ
زیبا و چشم
نواز
دریاچهیِ
پُرآبِ
آنروزگارِ
ارومیه
دربرابرم
نمایان شد،
بیتاب شدم و
پیکان را به
کنار جاده
کشاندم و
ایستادم.
تنپوش
درآوردم و
بهآب زدم.
شناکردن در
آب شور به
پرواز
میمانست.
حالِ خوبی
بهآدم دست
میدهد، سبکبال
میشَوی
و رها.
شناگرها
بیشتر
درمیابند که
چه میگویم!
هرمزهدایت،
نگارش درمرداد
ماه
1396
"بهاُمیدِ
روزهایِ
بهتر"
به ادارهیِ
فرهنگ و هنر
مهاباد رفتم.
آنجا اطاقی
را با تخت و
دیگر وسایلِ
آسایش برایِ
ماندنم
درهمان
ساختمان
اداره آماده
کرده بودند.
گویی معاونِ
ساواکِ شهر،
مالکِ
ساختمان بود.
بیخود نیست
که او را بیش
از کارمندانِ
فرهنگ و هنر
بهیاد
میآورم. او
گاه و بیگاه
و بی دعوت به
دفترِ کارم
سرک میکشید.
لابد احساس
صاحبخانه
بودن میکرد،
که بود.
یکبار بیشتر
پیشرفت
و
کتابهایی که باخود
برده بودم را خودمانی
وارسی
کرد. از
آن شمار
کتابِ
مکتبهایِ
سیاسیِ رضا
سید حسینی را
برداشته بود
و تماشا
میکرد، بر
برگ نخست آن
ماند و شروع
به زمزمه کرد
گونهای که
من هم بشنوم:
"بهامیدِ
روزهایِ
بهتر" بعد هم
انگار دنبالِ
پاسخی برایِ
منظورِ
نویسندهیِ
آن جمله بود!
آنرا نشانم
داد. امضایِ دوستِ
و همکلاسی
هنرمندم
"سوسن تسلیمی"
پایِ آن بود.
داستان از
این قرار
بود: در
میهمانیِ
پیروزیِ
نمایشِ"روسپی
بزرگوار"که
از سویِ
"هوشنگ
نهاوندی"رییس
آنروزگارِ
دانشگاهِ
تهران و در
باشگاهِ
دانشگاه
برگزار
میشد،"پریصابری"رییسِ
فوقِبرنامهیِ
دانشگاه که
درواقع
پشتیبانِ
مالی
برنامههم
بود، به هریک
از
دستاندرکارانِ
نمایش یک
نسخه از کتاب
نامبرده را
پاداش داد.
دوستان هم
شروع کردند
به یادگاری
نوشتن بر
کتابهایِ
یکدیگر. برگِ
نخستِ کتابِ
نگارنده نیز
از این
یادگاریها
پرشده بود.
درمیانِ آن
همه،
نوشتهیِ
سوسنِ تسلیمی
نظرِ معاونِ
ساواکِ
مهاباد را به
خود جلب کرده
بود. چندی
گذشت و کارِ
من
باهنرمندانِ
مهابادی جان
گرفت و درپِی،
آقایِ معاون
کمتر در دست
و بالِمان
ماند.
هرمزهدایت،
نگارش درمرداد
ماه
1396
دغدغهیِ
نگارنده!
در
درازایِ
زمانِ
کوتاهِ
کارِ
آموزشی
با
هنرجویان،
پیروِ
روش
همیشگی
نگارنده،
یک نمایش
با این
گروه
بهرویِ
صحنه
بردم.
پیدا بود
که
خوشنودیِ
فراوانی
برایِ
این
هنرمندانی
که
پیوسته
دستِشان
کوتاه از
امکاناتِ
فراگیری
در
اینگونه
شهرهایِ
دورافتاده
و
محروماست
را درپِی داشت.
نمایشنامهیِ"چشمدربرابرچشم"نوشتهیِ:
"غلامحسینساعدی"را
برایِشان
برگزیدم.
این
نمایش را
پیشتر
با
دانشجویانِ
مدرسهیِعالیِحسابداری
کارکردهبودم.
چراکه
آزموناَشراپسدادهبود
و
عناوینِ
بهترین
اجرا،
بهترین
کارگردانی،
وجایگاهِ
دوم
برایِ
تنها
بازیگر
زنِ
نمایش را
در
جشنوارهیِ
سراسری
دانشگاههایِ
سراسرِکشور
ازآنِ
خود
کردهبود.
افزون
برآن که
در
مهاباد
چند
نوازندههم
در گروه
بود و
به
گیراییِ
کار
میافزود.
چیزیکه
پیوسته
دغدغهیِ
نگارنده
بود و
دسترسی
بدان
دشوار.