رسانه ها
Medea
تله ویزیون
Television
سینما
Cinema
تیاتر
Theare
شناسنامه
Aboqat Me
میزبان
Home
پشتِ اَبر
Behind The Cloud
نوشته ها
Writings
نشان ها
Awards
پُوسترها
Posters
داوری
Jury
  آموختن و آموزش
Learning & Teaching

تیاتر Theatre

دست‌ بالایِ دست و خانه‌روشنی

Dast Balaye Dast va Khaneh Roushani

Hormoz Hedayat (Director)

هرمزهدایت (کارگردان)

 تالارمدرسه ی عالی حسابداری   سال 1350

Accountancy College Hall 1971

 

 

 

نویسنده: غلام‌حسین ساعدی (گوهرمراد)

Author: Gholam Hosain Saedi

 

کارگردان :  هرمز هدایت

Director : Hormoz Hedayat

 

 

تالارمدرسه‌یِ عالیِ حسابداری

 

       1971 1350       

Accountancy College Hall

 

 

 

   هم‌زمان بابرگزاریِ کارگاهِ‌ آموزشی بادانشجویانِ مؤسسه‌یِ‌عالیِ‌حسابداری، نگارنده دانشجویِ دانشکده‌یِ‌هنرهایِ‌زیبایِ‌دانشگاهِ‌تهران و همچنین ازبازیگرانِ اداره‌یِ‌هنرهای نمایشیِ وزارتِ فرهنگ وهنربود. بنابراین ازهمکاری‌هایِ‌فنیِ‌آنجا، اندکی بهره‌ می‌بردیم.

 

داستانِ مدرسه‌یِ عالیِ حسابدادی!

     پس‌ازنمایشِ پرآوازه‌یِ روسپی‌بزرگوار که درزمانِ دانشجویی‌ام دردانشکده‌یِ‌هنرهایِ‌زیبایِ‌دانشگاهِ‌تهران کارگردانی و بازی‌کردم وبرسکویِ تالارِهنرهارفت. دوستم اسماعیل متین‌فر که دانشجویِ مدرسه‌یِ‌ عالیِ حسابداری بود، خواست تا مرا به دانشکده‌اش بخوانند و درگروهِ فوقِ برنامه‌ باگروهِ نمایش آن‌جا که اسماعیل هم ازشمارِ آنان بود کارکنم. اگر رویدادِ نمایشِ روسپی‌بزرگوار در کشوری  پیش‌رفته رُخ‌می‌داد به‌گفته‌یِ آشنا، نانِ سازنده‌اش تاپایانِ زنذگیِ کاری‌اش درروغن بود. شاید گامِ نخست همین‌گونه بودکه ما پیمودیم هرچند پیامدش به‌گفته‌یِ پری صابری که‌خود پشتیبان کارِما بود این‌گونه بودکه سرآغاز دردسر و انگیزه برایِ بدخواهی ورشکِ بی‌مایگان می‌شود‍‌‌‌‌ که‌شد و نمونه‌هایش را این‌جا وآن‌جا خواهید دید. به‌هرروی ما کارگاه را با گروهِ نمایشِ دانشجویان برپاکردیم ودرکنارِآموزش، توانستیم سه‌نمایشنامه ازغلامحسین ساعدی را در درازایِ دوسال بادانشجویان، برسکویِ تالارِ همایشِ دانشکده ببریم که نمایشِ سومی چشم‌دربرابرچشم  توانست جایگاهِ بهترین اجرا، بهترین کارگردانی و همچنین جایگاهِ دوم رابرایِ بازیگرِزنِ‌نمایش درجشنواره‌ی‌ِ‌سراسریِ‌دانشگاهیِ‌کشور، به‌ارمغان‌آورد و دبه‌کردن درپرداختِ بهایش که  داستانِ آن دربخشِ آموزش آمده‌است. تابستان‌هایِ این‌دوسال‌هم سرپرستیِ گروهِ دانشجویانی‌که به‌اردویِ شمال می‌رفتندرا به‌نگارنده سپردند و داستان‌هایِ شنیدنی هم به‌دنبال داشت که پایین‌تر به‌آن خواهم‌پرداخت. برایِ اردویِ دوم نیز که خواستاران‌اَش پرشمار بودند و درهم بود و دختران و پسران همراه می‌شدند، نخست آیین آشنایی‌را درهمان تالارِ همایشِ‌ دانشکده برپا کردند. هرچند دیرتر پوزش خواستند و سالِ پس ازآن‌هم، کلاس‌هارا به‌بهانه‌یِ کاستی بودجه برچیدند. درباره‌یِ چرایی این داستان‌هم پایین‌تر خواهم گفت.

هرمز هدایت - امردادماه 91

 

 

سکانس آغازین!

     در روزگاری که به‌کارِ خویش سرگرم بودیم و از رهاوردهایِ آن و به‌خوانشی خوشی‌هایِ زندگانی کام می‌گرفتیم، بودند کسانی که زالو وار به بدنه‌یِ گزارش نویسان و گاهی بررسینی بنامِ (منتقد) می‌چسبیدند و به‌زخمِ برآمده از سرخوردگی و گره‌هایِ روانی فرو هشته‌یِ خویش پماد آرام بخش می‌مالیدند و این‌گونه خویش را اندکی سبک می‌ساختند. هرچند این کنش همواره بازتابِ ناخوشایند دارد و به خودزنی کُنِشگَر آن می‌انجامد. در همان روزگار از جلوی سینمایی در میدان 24 اسفند (انقلاب امروز) می‌گذشتیم که سردر سینما نگاه‌ِمان را به‌سویِ خود کشید و به دیدنِ فیلم رفتیم.  می‌گویم رفتیم چون آزاده پورمختار هم همراهِ من بود. آغاز آشنایی ما بود و دیرتر به پیوندِمان انجامید. و چه‌بود آن فیلم؟ داستان شکسپیرینی با پیشینه‌یِ پربار و درخشان که به میهمانی جشنواره‌ای آمده‌بود و از سویِ(منتقدین)برایِ ستایش از شکسپیرین‌ها برپا گشته بود. پیدا است که قهرمان داستان، خویش را درخورِ بی‌چون و چرایِ این ستایش می‌دید. و این گونه نشد و داورانِ بیدادگر از نگاهِ قهرمان، ستایش خویش‌را به‌پایِ جوانی تازه کار و ناشایست  ریختند و قهرمان داستان را آشفته ساختند. گونه‌ای که تاب از دست داد و به‌سوی پنجره شتافت و در گشود و خویشتن را به بیرون پرتاب کرد و از آن‌جا که تالار در بالاترین اشکوب بنابود کار قهرمان را پایان یافته می‌نمود. تکانی هول انگیز برای بیننده آن هم در سکانس آغازین. زمان گذشت و ما دریافتیم که قهرمان  نه تنها از مرگ رهیده که دوستانی تازه هم یافته است. کولیانی که همان پیرامون پرسه می‌زدند. قهرمان، تکه‌هایِ ویژه‌ای از نمایشنامه‌هایِ شکسپیر را با آنان کار می‌کند. پاره‌هایِ پرتنشی که به‌مرگِ کسی می‌انجامد. و در پایان همایش‌هایی را برپا می‌کند تا هربار یکی از آن (منتقدینِ)کج‌سلیقه را فرا می‌خواند تا کاری را برایِ ایشان به‌نمایش بگذارد. در پایان هرکدام از این نمایش‌ها، (منتقدِ) خوانده شده را به شیوه‌یِ دل خراشِ برگرفته شده از نمایشنامه‌ای از شکسپیر می‌کشد. این گونه (انتقام) می‌گیرد. پیدا است که داستانی نمادین است و بازگو کننده‌یِ دلِ پُری که سازندگان‌اش از این‌دست(منتقدین)دارند. از شما چه پنهان نگارنده نیز از دیدن این فیلم کیف فراوان برد . هرچند در همان کارهایِ نخستین به‌ویژه روسپی‌بزرگوار، مزه‌یِ خوشِ ستایش از سویِ فرهیختگانِ نامدارِ آن‌روزگار را چشیده بودم. جدا از تنها نوشته‌ای که ازشمارِ همان برانگیخنه‌گانِ بدخواه بود در بخش روسپی بزرگوار به‌آن پرداخته‌ام و دیگری گزارشی که در همین برگ آمده است و آن هم درهفته نامه‌یِ آراسته به نشانِ(روشن فکریِ) آن روزگار، فردوسی چاپ شده است. می‌پذیرم که نگارنده نیز آن‌هنگام ناپخته و کم تاب بوده است هرچند پشتک و واروهایِ گاهنامه‌نویسان آن چنانی دنباله داشت که دربخش هایِ درپیوند به آن‌ها خواهم پرداخت.

هرمز هدایت - امردادماه 91

 

 

 

جایِ شما خالی!

      پیش‌تر گفتم که در زمانِ کار با دانشجویانِ مدرسه‌یِ عالی حسابداری، دانشجویِ هنرها بودم هرچند در میدان هنر جایگاهی ویژه پیدا کرده بودم. به‌هرروی فوق‌ِبرنامه‌یِ مؤسسه‌یِ حسابداری، سرپرستیِ دخترانِ دانشجویی که به اردویِ تابستانی در بابلسر می‌رفتند را به‌نگارنده سپرد. خوب برای نگارنده هرچند آزمون رفتن به جشن هنر را پشت سر داشتم بازهم تازگی و شور تازه‌ای را دربرداشت. نگارنده به‌همراهِ دانشجویانِ دختر با یک وَن و راننده‌اش راهیِ شمال شدیم. خویِ هنرهایی‌ام را جا نگذاشته و با خود برده بودم. برای همین دانشجویان همراه نیز خشنود بودند و به‌ایشان خوش می‌گذشت. آن‌ها که یادمانی از این اردوها دارند. می‌دانند که شب ها هم برنامه‌هایِ سرگرمی براه بود. در این اردو در همین برنامه‌هایِ سرگرمی، شب‌ها  کسانی چون: ابی و سُلی و یک دانشجوی پزشکی به‌نامِ اسی با خواندن ترانه‌هایِ شاد شوری به‌برنامه‌ها می‌دادند. آن‌ها آنزمان هنوز چندان سرشناس نبودند، اگرچه کار آغازین‌شان ارزشنمندتر بود چرا که می گفتند ابی سولیست گروه کرِ تالار رودکی است و سلی هم در اپرا می‌خواند. سُلی به‌بازی در تاتر هم دلبستگی‌داشت. یک بار با بازی کوتاهی در یک کار از داریوش فرهنگ توان خود را آزمود.  پیشتر در میهمانی نیمروزی که هوشنگ نهاوندی برای پیروزی نمایش روسپی بزرگوار برپا داشت او را دیده بودم. آن روز هم هنرنمایی کرد. به‌من هم رساند که دوست دارد در تاتر بازی کند. از آن کسانی است که در نمایِ تنومندش دلی مهربان  جای دارد. آن گاه در آشفته بازارِ پس از دگرگونی های 57 به او بسته بودند که ساواکی است، آن هم ازشمارِ شکنجه گرانش. هرچند این برچسب زدن ها به مانند دیگر پدیده‌هایِ این سرزمین زمانی که راه بی‌افتد فراگیر می‌شود.  زمانی بود که می‌خواستم بدانم کجا است و چه می کند؟ چون نشانی از او نبود تا این که چندی پیش انگار نمایی گذرا از او را درسانه‌ای دیدم که گویی او هم درگوشه ای به کار است. شاید هم کسی برایم بازگو کرده است. تازیدن انبوه گزارشاتِ رنگارنگ و انگاره‌هایِ رسانه‌ای، بایگانی مغزمان را به هم می ریزد. از سُلی بگذریم و به ابی برسیم. به‌همراه او و چندتن از دوستان میهمان، شبی از اردوگاه بیرون زدیم. این کار برای دانشجویان اردو شدنی نبود و ما از جایگاه ویژه مان بهره بردیم. این نخستین و تنها برخورد من با او بود. شوخ و پایِ سرگرمی می‌نمود. ادایِ گزارش خوش مزه‌ای از یک بازی فوتبال را سرهم می‌کرد و خوب خنده می‌گرفت. شب به یادماندی به‌ویژه برایِ نگارنده بودکه داستان‌اش را شاید جداگانه بازگویم چون از آن دسته است که یکبار بیشتر پیش نمی‌آید. به‌هرروی ما بامداد به اردوگاه بازگشتیم. 

     برایِ اردویِ دویم بازهم از من خواستند تا سرپرستی دانشجویان را بپذیرم. این بار اردویِ هردو گروه دختران و پسران باهم بود و به‌همین‌روی خواهانِ پرشمار داشت تا آن‌جا که تالارِ مؤسسه،  جایی که کارهایمان هم بر سکویش به‌نمایش درمی‌آمد، برای گردهم‌آیی و آشنایی با دانشجویانِ خواهان، پیش‌بینی شد. سراسر تالار را دانشجویان پرکرده بودند و نشست گرم و پر شوری برپا شد.  چندی گذشت و به‌زمانِ گشایش اردو نزدیک شدیم تا اینکه سرپرست فوق برنامه مرا فراخواند و پرسید که در اردویِ پیشین چه گذشته و آیا سخنی جایی گفته‌ام که سردمداران را خوش نیامده باشد؟ من گمان کردم که شاید همان خویِ هنرهایی و رهایی کردار، درد سرساز شده است هرچند سخن او این نبود و من گمان می کردم که نمی خواهد سرراست سخن بگوید. یادم نیست که دانشجویان به این اردو رفتند یا نه ؟! به هر روی اگر هم رفتند لابد دیگری را جای گزین من کردند. دیرتر کارگاه های ما را هم به بهانه و شاید براستی برای نداشتن هزینه برچیدند. یادم نمی آید که چه زمانی بود که شنیدم گرداننده‌یِ چایخانه و خوراک‌خوریِ اردوگاه که انگار اشراق نام داشت ساواکی بوده است. در بگیر و ببندهای 57 گویی او از شمارِ بازخواست شدگان بوده است. بیاد آوردم که در چای‌خوری که گرد میزها می‌نشستیم و بنا به مُدِ روز (بحث سیاسی) راه می انداختیم، او گوشه‌ای می‌نشست و چهار دانگ گوشش را به سخنان ما می‌سپرد و گاهی‌هم خود را در میانِ گفتمان جا می‌کرد که لابد برایِ زیر پاکشی بوده است. دریافتم که پرسش سرپرست فوقِ برنامه و رویدادهای درپی،بر همین پایه بوده است. دیوار موش دارد و موش هم گوش.

 هرمز هدایت - امرداد ماه 91

 

نشان ها

پُوسترها

نوشته ها

داوری

آموزش

رسانه ها

سینما

تله ویزیون

تیاتر

شناسنا مه

میزبان

Awards

Posters

Writings

Jury

Teaching

Media

Cinema

Television

Theatre

About me

Home

 

Covered by the Cloud

پُشتِ اَبر