اندر داستان دبه درآوردنِ نگارنده!
بهگمانم درآغازِ جنگِ هشتساله بود. همه هنوز مست از شورِ سیاسی
بودیم. فریادهایِ انباشته درگلو، راه رهایی میجست. به گفتهیِ دوستی بادگَلویِ"سیاسی و روشنفکری"درمیکردیم. از آنشمار به نمایشهایِ میدانی رو آورده بودیم. برایِنمونه دوستِ
دیرینِ"ناصرنجفی"که دیرتر بهفرنگ کوچید و
همین اواخر درسکوت و تنهایی دردیارِ بیگانه جانسپرد و
یکدم غافلگیرانه، تصویرش را بین هنرمندان ازدست رفته
دیدم. کاری دست گرفت و نگارنده و چندتن
دیگر برایاَش بازی میکردیم. نخستین نمایشِ آن تا جایی که بهیاد
دارم بر بام ساختمانِ سندیکاهای کارگری در لالهزار برپا شد.
و انباشته شده بود
از خانوادههایِ کارگری. آزمون تازهای بود و ما را کیفور میکرد. اجرایی هم در تاتر نصر که آن هم در" لاله زار" بود، در دلِ برنامه هایِ تاتر
آنجا و در پوششِ میهمان(برای آزمونِ بازخوردهایِ مردمی)برسکویِ تالار آنجا داشتیم. در میانهیِ
بازی یکباره نگاهم به دو چهرهیِ آشنا در لابلایِ
یالانهایِ کنار صحنه افتاد که شگفتزده و یکجوری
شگفتزده بهتماشایِ
ما ایستاده بودند. گویی مارا با آنجا و آن مردم بیگانه میدیدند. شادروان هادی اسلامی و در کنارش محمد شفیعی،
انگار در این اندیشه بودندکه اینها اینجا چه کار میکنند.
همهی این داوری در دمی از مغزم گذشت و
در پی به بازیام بازگشتم. آن هنگام هنوز چندتا از تاترهای لاله زار برپا بود و از سویِ
ادارهیِ تاتر رَسَد میشد. بههرروی کارِما درتاترِنصر دنبال
نشد. هرچند همان یک بارهم برای ما آموزنده بود.
بازگردم به داستانِ پیشین. خسرو شجاع زاده ازما خواست تا
همانکاررا و همانگونه که آماده بود به استودیویِ شبکه دو جلوی
دوربینهایِ تلهویزیونیِ آنجا ببریم. انگار در سایهیِ جنگ
همه چیز جنگی و بزنوبرو رخ میداد. راستاَش من چندان از این
کار خرسند نبودم. هرچندپذیرفتم و بخشی ازکار گرفته شد. نشان
به آن نشانی که صدای ما هم حینِ ضبط دچارِگرفتگی شد. خوب بیشتر کارِمن بانقالی و بهشیوهیِ
دیرینِ آن پیش میرفت. بههرروی بهانهیی به دستم داد تا از دنبال کردن کار، سرباززنم. بیخودهم نگران نبودم. چون همان
ضبطِ بخش ناتمام را یکی دوبار از تلویزیون پخش
کردند که هرگز دوستش نداشتم.
هرمزهدایت
آبان ماه91
ویرایشِ نوین، آبان ماه 98
|